این را حالا برای تو می گویم
حالا که چند قدم نزدیک ترم به مرگ
از زمانی که دست های تو آرامش خاطرم بود..
این را برای تو می گویم
که بین این پیچ و تاب های خنده و اشک
و همهمه های تردید و باور
و خیال های محال و محال های حلال
یک لحظه نبود که یادت نباشم
و حتی فکر کنم که نیستی جایی درون من ..

من هنوز دلم که می گیرد
با صدای تو بیدار می شوم
و
خواب من هر چند آرام
صدای تو دل آرام تر است از آن..
و 
تمام شک های عالم را برایم می شکند..
خرد می کند تردید های اصوات مبهم را ..
که ریشخند می کنند لبخند های مرا.
..
حماسه ام باش
لابلای داستان هایی که
قهرمانش را
در همان صفحه نخست
بین سطرهای یک حادثه ی کوچک
از دست داد
..