و من هنوز همان عاشق بازنده..با دست های تهی..دل بسته ای مقهور قمار غم عشق..
تدبیر چشم های تو این خسته را بس است!!
تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را در غربت این آسمان و زمینِ بی درد ، دردمند میدارد و نیازمند بیتاب یکدیگر میسازد دوست داشتن است ... و من در نگاه تو ... ای خویشاوند بزرگ من ... ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پر اضطراب سخنت ... شوق فرار پدیدار ... دیدم که تو تبعیدی این زمینی ... و اکنون تو با مرگ رفته ای و من ...اینجا ... تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس ...گامی به تو نزدیکتر میشوم ... و ... این زندگی من است ... "
دکتر شریعتی
در من انگار کسی در پی انکار من است....
احساس بی لیاقتی میکنم..خیلی هم زیاد..
Te ne vai ci rimango male
che ne sai è un altra delusione in più
Non sento niente solo fumo e tanta gente
elementare, ho voglia di volare via...
Via e correre nel sole sola
Via ti prego voglio decollare
Via vorrei restare non andare
Via e ancora via...