مادربزرگ!
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظربند سبز را که در کودکی
بسته بودی به بازوی من.
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم،
بر ایوان سنگ و سنگ شکست.
دستم به دست دوست ماند،
پایم به پای راه رفت.
من چشم خورده ام،
من چشم خورده ام،
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم.
(حسین پناهی)
پ.ن: داغی که نمی بینی، دردی که نمی دانی!!
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم...
ری را. ری را...
دارد هوا که بخواند.
درین شب سیاه.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند!
پ.ن : می گفت : در احادیث(!) به انار و هندوانه توصیه شده است!
آجیل و شیرینی بدعت است!
شبی خسته از کشمکش های بی حاصل ، کوفته از شکست های بسیار و بستوه از زندگی
و بیهوده گی هایی که در آن غرقه ایم ، از غم و غربت و تنهایی و بی حاصلی سرشار! ،
به گوشه ای پناه بردم ، صندلی ام را سمت پنجره کردم و به دریاچه خیره شدم:
من از هر چه انسان تاکنون بر روی این خاک بنا کرده ، پنج چیز را دوست می دارم
نه آنکه دوست تر می دارم..نه!..دوست میدارم!
محراب را و مناره را و پنجره را و شمع و آینه را!
محراب را که تنها گوشه ی تمیزی است بر روی این خاکستانی که همه جایش را به آدمیزاد
آلوده کرده اند!
مناره را که تنها قامت افراشته و آزاده ای که هر صبح وظهر و شام فریاد آسمان را بر سر بردگان
زمین می کوبد!
آنکه از آغاز حیاتش تنها یک –ندا- را تکرار میکند! و عمر را بر سر فریاد می نهد و بر آن استوار می ماند!
پنجره را !..چه شگفت کلمه ای !...به خاطر بازوان مهر و نوازشگرش از زمانی که شاگرد مدرسه
بودم! و او بود که اولین بار به من رهایی را از این کلاس ها و درس های مبتذل و تکراری یاد داد!
و شمع را!
و آینه را..و آینه را ..
علی شریعتی
آه ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه ی دیرین خوش آمدید
اما دلم...
اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند . . .