بساز با من رنجور ناتوان ای یار ببخش بر من مسکین بی نوا ای دوست..
سعدی
ببین..کلمات هم در من تیره و تار شده اند.. سکوت در من به اندازه ی تن تو معتاد است.. من از تبار تو تنها سکوت دارم.. من از عشق تو تنها خیال دارم.. من از خیال تو تنها زنده می مانم؟
و دلم را خوش می کنم به مهربانی های قدیمی ات کاش « هوای من را هم داشتی» تا گم نشوم.. و شاید هنوز با من هستی بی آنکه بدانم تا با چشمان بسته برایت بنویسم...
پ.ن : انصاف نباشد که من خسته ی رنجور پروانه ی او باشم و او شمع جماعت..