چون آینه
به تو
-آه به تو آری-
زنگ میزنم!

شرمنده از اینکه
خودم هستم!
من باید-شاید-
کس دیگری باشم

که رمزی تازه را
زیر لب انگشتانش
می نوازد

این منم
گدای صدای بی سودا...

لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم...



...

دیروز یکی از دوستان به مناسبت اینکه مادرش اومده بود اینجا
شام منو دعوت کرد اتاقش.
تقریبا نیم ساعتی اصرار کردم که منصرفش کنم
چون تقریبا تمام چیزایی که اینا می خورن رو نمی خورم!
و نمیشه هم بری مهمونی (مخصوصا اگه مادر طرف هم غذا درست کرده باشه)
و هیچی نخوری...خلاصه بهم گفت میدونم از چی می ترسی...
نگران نباش ! من خیلی باهوشم!

خلاصه رفتم واسه شام و اینا...
و درست همون اول مادرش اومد به اسپانیایی سلام و احوال پرسی و مصافحه
که من جا خالی دادم و خیلی بد شد اما دوستم سریع ماستمالی کرد و
به خیر گذشت و با لبخند وارد اتاق شدیم!
دیدم بنده خدا مادرش چند جور غذا درست کرده
واسه اولین ( یا احتمالا دومین بار) در زندگی خجالت زده شدم!
و مادرش چند تا از نقاشی هاش رو هم بهم نشون داد
که حس هنر دوستی من رو بسنجه که دید من شعورم از نقاشی مثل
کاغذ دیواری میمونه و بی خیال شد.

و در همین لحظه شروع کرد به توضیح غذا ها...تقریبا هر کدوم رو ۱۰ دقیقه ای
به دقت توضیح داد و دوستم با خوشحالی تمام گفت که :
ما میدونستیم که تو گوشت غیرحلال نمی خوری...
من که ذوق مرگ شده بودم از هوش دوستم گفتم :
پس اینا گوشت نداره دیگه؟
گفت نه ...مرغ داره!!!!؟؟؟

من یهو قیافم در هم رفت و اینا
به صورتی که این دوست باهوشم فهمید
و گفت:
نکنه مرغ رو هم نمی خوری؟؟
من با اینکه اون لحظه دوق ضد حال نداشتم...
صاف گفتم نه !

و بعد از این نه ی بلند من
مادر این دوستمون قاطی پاطی کرد و شروع
کرد به بچه اش یه چیزایی گفتن که من نفهمم! 
 ولی یهو به ذهنش اومد که نکنه مرغ حلال باشه ...
رفتن دنبال کاغذ مرغه و دیدن توی آشغالی نیست و گفتن توی زباله ها
انداختن...جاتون خالی به اتفاق رفتیم زباله دونی و کاغذ مرغه رو پیدا کردیم...
دیدیم حلال نیست !
و مادر دوستم اینقدر ناراحت شد که کم مونده بود
سکته ی ناقص بکنه که من گفتم من عاشق سالاد های پیازم!
(اونا که باید بدونن میدونن که دروغه!)
و رفتم کلی پیاز و آب خوردم...


اخیرا متوجه شده اید که :

سوت بلد نیستید بزنید!

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد...

بابا با اون همه دردسر و مشغله بهم دیروز زنگ زده
میگه بعد از چندین بار تماس..بالاخره گوشی رو برداشتی!
به شوخی میگه :
محمد جان !
بی معرفت شدی!
...

اما بهتر از هرکس میدونه من چه دردی دارم...
میدونه این روزا وقتی خدا رو شکر می کنم
 هیچی واسه خودم نمی خوام...
هیچ وقت هیچی نخواستم!
اما از خدا خیلی چیزها می خوام!
و تو هم بهتر از همه میدونی چی میخوام!

یه روز بالاخره خدا بهم جواب میده
یه روز ...

انشاالله...

این باد بی قراری

که می وزد ،

دل های سر نهاده ی ما

بوی بهانه های قدیمی می گیرد...



کاش یکی بود
این سکوت رو می فهمید!


فرقش اینست که این روزها دیگر مصلحتی نیست!
شکایتی نیست
و حکایتی...