جمعه روز خوبی نبود!

بر روی آسفالت کف خیابان
قلبم یخ زده بود..
افکارم مریض شد

زندگی ام به سرفه افتاد!

اگر باور کنیم...
«هر انسانی کتابی است نوشته چشم براه خوانندگانش»

در آنصورت ترجیح میدهم در گنجه یا طاقچه ی روزگار
تمام عمر خاک بخورم...

ترسم از ترکان تیر انداز نیست

طعنه ی تیرآورانم میکشد....

حس و حال غریبی است..
باور نمی کنی...
باور نمی کنی..این روز ها چقدر تلخ می خندم!
بیشتر تظاهر به روزهای خوبی بود که قدر ندانستم.
احساس میکنم دارم جامد میشوم..
دارم solid میشوم...
شاید به انتهای مسیر خوش زندگی نزدیک میشوم..
نمی دانم به چه سمتی میروم...واقعا نمی دانم..بیشتر دستی مرا به سوی خود میکشد.
این را به وضوح حس میکنم..از خود اختیاری ندارم.
این روزها مثل قدیم ها آرزویی ندارم...
از آن آدم گرم و شوخ جدا میشوم..شاید این هم اثر دست سرنوشت است..
شب ها را بیدار می مانم و روزها را میدوم..ولی چشم به هیچ نتیجه ای ندارم..
شاید علاقه ای نمانده...
این روزها فقط زیر لب زمزمه ی مدامم شده است..

«یا لیتنی کنت معکم»

امروز در راه برگشت به خانه با خودم فکر میکردم...اگر یک درصد از مردم ما به صداقت کامل عمل کنند وضع اجتماعی ما صد برابر از این بهتر خواهد بود...
به مسیر خود ادامه میدهم...
نزدیک چهار راه یک تابلوی بزرگ نصب کرده اند:

امام رضا (ع):

«راستگو باشیـــد»