به روی پل رسید و اندکی رفت و توقف کرد
نگاهی کرد از آن بالا به اشباح خیابانی
دو دستش را گرفت از نرده و غرق خیابان شد
ز اشکال مزخرف خسته ،چشمش پر ز حیرانی
«چه آرام و چه سرد است آسمان - این مرگ دور از دست -
فقط یک لکه ابر آن گوشه مشغول پریشانی»
اگر آن ابر را هم باد میشد با خودش...خندید
چه میگویی تو که حتی غم خود را نمیدانی؟!

سلام . خوبی ؟ وبلاگ قشنگی داری . دلم نیومد نظر نداده برم . به امید دیدار .. سهیل از وبلاگ گروهی دوست دارم
واقعا راست میگه!
سلام . دفعه اولم میام اینجا ولی امیدوارم دفعه اخر نباشه ... از طرز نوشتنتون خوشم اومد .. خیلی :)
پکی دیگر به سیگارش زد و چشمان خود را بست ....
این تیکش رو ننوشتم
گفتم برای شما بدآموزی داره!