نه به خود آمدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا ، باز برد در وطنم
مرغ باغ ملکوتم...نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم!
پ.ن : الله لطیف بعباده یرزق من یشاء وهو القوی العزیز
همه وجودم را ترس گرفته..باز می گوید نترس و امیدوار باش!
وهو الذی یقبل التوبة عن عباده و یعفو عن السیئات و یعلم ما تفعلون
ویستجیب الذین آمنوا وعملوا الصالحات و
یزیدهم من فضله والکافرون لهم عذاب شدید!
یادم باشد بزرگ که شدم(!) ، شبها،
قصه ی زندگی ام را با شادی و شوق تعریف کنم برایت ...
قصه ای که هر چقدر آغاز نداشت ، پایان داشت!
قصه ای که جز تو هیچ کس در آن نبود ...
من هم نبودم!
تو بودی و هزار هزار سودا که
غیر از دل قصه محملی را برنگزید!
اسمش را به من سپردی و خودت در او جای گرفتی!
همین!
از کجا آمده ام امدنم بهر چه بود.وبلاگت خالی از هر رنگ و ریا زیبا بود دلنشین با کلامی از دل که به دل هم مینشیند.به کلبه محقر من نیز سری بزنید شاد خواهم شد.
هوالله.
"همه وجودم را ترس گرفته.."
هر گام به کوی عشق، صدگونه خطر دارد
گو همره ما گردد، رندی که جــــــــگر دارد!
.
.
.
"قصه ای که جز تو هیچ کس در آن نبود ...
من هم نبودم!"
اینجا خبری گــــر هست، از بیخبر باشد
عاشق نتوانش گفت، کز خویش خبر دارد!
.
.
.
الحق که جای ِ تبریک داره...
محمد جان زیبا بود