نمی دانم
گاهی روح انسان سنگین می شود...
می شکند!

هر چند میان عاشق و رفیق
هزار کوی بی نشان است
اما
هی لک رضا و لی فیها صلاح ...



دیوانه ی عشقت را جایی نظر افتادست

آنجا نتواند رفت ، اندیشه ی دانایی...

نظرات 4 + ارسال نظر
خانوم گل سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:12 ق.ظ http://roozmarregi.parsiblog.com

دیوانه ی عشقت را جایی نظر افتادست

آنجا نتواند رفت ، اندیشه ی دانایی...

قشنگه...
ولی سنگینه

خاک سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:04 ب.ظ

خوشحالم که از درصد غم حاکم بر اینجا کاسته شده...نواهای خوبی به گوش میرسه...
وقتی مهمانها به این خونه ها سر میزنن حال صاحب خونه اثر زیادی روشون میزاره....گاهی مهمون اونقدر غمگین می شه که تصمیم می گیره دیگه نیاد....اما وقتی دوباره میاد و میبینه خونه دوباره چراغهاش روشنه خوشحال میشه.

هومن سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 04:51 ب.ظ http://aaftab.blogfa.com

چه گل قشنگی :دی

MB سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:50 ب.ظ

به خاک :

از تشویقتون ممنون!
نمی دونم هم کلاس یا هم دانشگاه بودیم
یا نه...اصلا من رو میشناسید یا نه
بعید می دونم...اگر میشناختین میدونستین
اهل این حرفا نیستم که صرفا چیزی بگم
که بقیه خوششون بیاد!

اینکه شما از بعضی مطالب اینجا
که خیلی از شعرهاش مال خودم نیست
خوشتون بیاد نظر لطفتونه!
اما من اینا رو واسه خودم می نویسم
حتی اگر بدتون هم بیاد
برای من فرقی نداره...

سر هم به اینجا نزنین.
هیچ کس هم سر نزنه.
هیچ فرقی برام نمی کنه!
من به مخاطب احترام میذارم
به شعورش و به حضورش
اما دل به حضور و شعور مخاطب نبسته و نمی بندم!
ایران هم که بودم اینطوری بود
چه برسه به اینجا که
همون ۲ تا آدم حسابی رو هم که در روز می دیدم
نمی بینم!




به کرامتی که داری
سر خویش گیر و بگذر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد