مثل آن مترسکیکه آشیانه ی پرنده می شودخنده اش گرفته مرگ!
این تکه شعر مرا یاد این شعر واره می اندازد! گوش کن :با هیچ عروسکی یک چهارراه بیشتر همره نشدیم.با هیچ دلقکی دو استکان بیشتر می نزدیم.با هیچ قاصدکی سه تپه بیشتر آرزو نبردیم.با هیچ آدمکی چهار فصل بیشتر عشق نورزیدیم.با هیچ بادبادکی پنج پشت بام بیشتر نوزیدیم.با هیچ مترسکی شش کلاغ بیشتر نترسیدیم.با هیچ فندکی هفت ته سیگار بیشتر نکشیدیم.با هیچ کودکی هشت کوچه بیشتر ندویدیم.با هیچ اندکی نه بستر بیشتر نخوابیدیم.با هیچ تکی بیشتر از ده نشدیم.
این پرواز دیوانه وار پرندها وقت غروب همیشه من رو از خود بیخود میکنه...با هزار سوال بیجاب...دست کم بدون هیچ جواب عاقلانه ای!
این تکه شعر مرا یاد این شعر واره می اندازد! گوش کن :
با هیچ عروسکی یک چهارراه بیشتر همره نشدیم.
با هیچ دلقکی دو استکان بیشتر می نزدیم.
با هیچ قاصدکی سه تپه بیشتر آرزو نبردیم.
با هیچ آدمکی چهار فصل بیشتر عشق نورزیدیم.
با هیچ بادبادکی پنج پشت بام بیشتر نوزیدیم.
با هیچ مترسکی شش کلاغ بیشتر نترسیدیم.
با هیچ فندکی هفت ته سیگار بیشتر نکشیدیم.
با هیچ کودکی هشت کوچه بیشتر ندویدیم.
با هیچ اندکی نه بستر بیشتر نخوابیدیم.
با هیچ تکی بیشتر از ده نشدیم.
این پرواز دیوانه وار پرندها وقت غروب همیشه من رو از خود بیخود میکنه...با هزار سوال بیجاب...دست کم بدون هیچ جواب عاقلانه ای!