سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم...
پ.ن : یادت می آید چه حس عجیبی داشتی وقتی برای اولین بار
این صدای پاک رو شنیدی که می گفت :
نگارا یکدم از این موج غم نبودم غافل...
چقدر دلم هوای بی تابی کرده است!
آن روزها که ساعت هایش برایم دقیقه ای هم نبود...
چه شوق لطیفی ...
-باز هم قول می دهی آخر از همه بیایی که من خسته نشوم؟!-
پ.ن : از این فضای پوچ و بی احساس
خسته که میشوم
وقتی دلم از تاریکی دلش می گیرد
سر کلاس هم که باشم
این قرآن جیبی ام را
بی آنکه کسی ببیند
روی قلبم می گذارم!
آرام
...
پ.ن : من از آنسوی حسرت های باران خورده می آیم!
اذ قال له ربه اسلم
قال اسلمت لرب العالمین...
من از تاریکی و از این بینهایتِ بیپایان میترسم...
اما مثل شما خالقی نزدیک و حقیقی نمیشناسم که با او آرام شوم...
کاش این نادانی را پایانی بود...
سخن!
خیلی خوبه. خوش به حالت.
حاجی جون میگم عجب عکسی گذاشتیا :دی
هوالله.
بی نسیم ِ نظرت، هستی ِ عالم رنج است
عِطر ِ لطف ِ تو حیات ِ دل ِ ما بوده و هست!
اذ قال له ربه اسلم
قال اسلمت لرب العالمین...
این آیه و مخصوصا این بخشش را بی نهایت دوست دارم...آرامش خاصی به همراه داره!!
.... شبی که مه نبود چشم پر بود ز ستاره
سخن!
( به قول وحید :دی)