سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم...
پ.ن : یادت می آید چه حس عجیبی داشتی وقتی برای اولین بار
این صدای پاک رو شنیدی که می گفت :
نگارا یکدم از این موج غم نبودم غافل...
چقدر دلم هوای بی تابی کرده است!
آن روزها که ساعت هایش برایم دقیقه ای هم نبود...
چه شوق لطیفی ...
-باز هم قول می دهی آخر از همه بیایی که من خسته نشوم؟!-
پ.ن : از این فضای پوچ و بی احساس
خسته که میشوم
وقتی دلم از تاریکی دلش می گیرد
سر کلاس هم که باشم
این قرآن جیبی ام را
بی آنکه کسی ببیند
روی قلبم می گذارم!
آرام
...
پ.ن : من از آنسوی حسرت های باران خورده می آیم!
اذ قال له ربه اسلم
قال اسلمت لرب العالمین...
گر بزند بی گناه ، عادت بخت من است!
ور بنوازد به لطف ، غایت احسان اوست
میل ندارم به باغ ، انس نگیرم به سرو
سروی اگر لایق است ، قد خرامان اوست
چون بتواند نشست آنکه دلش غایب است
یا بتواند گریخت ، آنکه به زندان اوست
...
کعبه ی دیدار دوست ، صبر بیابان اوست...
"...و ربنا الرحمن المستعان علی ما تصفون ..."
مجال فریادی نیست
به سکوتم نگاه کن!
پ.ن : دوستی می گفت :
بیا زندگی را بدزدیم
و میان دو دیدار قسمت کنیم!
به جز حضور تو
هیچ چیز این جهان بیکرانه را
جدی نگرفته ام
حتی عشق را ...
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم...