بنده ی طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست ، خریدار منست!
۱.
من از وحشت اصوات به تنهایی گریختم
به تاریکی..
آرزوهایم بزرگ شده اند و دور
و نایی در نوایم نمانده است.
از قول من به روزگار بگو :
مرد خسته خواستی
بیا... و ببر!
۲. تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود می گذرم...!
۳. هنر نمی خرد ایام و غیر از اینم نیست...!
۴. خاک بر سر رستمی که سهراب را از چشمانش
نشناسد...!
سلام دوست عزیز من درست متوجه چهار نوشته کوتاه شما نشدم بخصوص آخرین اونها . اما جای زیبایی دارین
موفق باشید .
عمریست تا براه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق بیکسو نهاده ایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ی ابرو نهاده ایم
ما ملک عافیت نه به لشگر گرفته ایم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم
در گوشه ی امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
1) فصل بارونی بیشه رنگ چشمات همیشه
2) گاهی از کوچه ی معشو قه ی خود گذشتم؛ گذشتی؛ گذشت