بنده ی طالع خویشم که در این قحط وفا

عشق آن لولی سرمست ، خریدار منست!

۱.
من از وحشت اصوات به تنهایی گریختم
به تاریکی..
آرزوهایم بزرگ شده اند و دور
و نایی در نوایم نمانده است.
از قول من به روزگار بگو :
مرد خسته خواستی
بیا... و ببر!

۲. تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود می گذرم...!

۳. هنر نمی خرد ایام و غیر از اینم نیست...!

۴. خاک بر سر رستمی که سهراب را از چشمانش
نشناسد...!

نظرات 4 + ارسال نظر
امیر سه‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 05:07 ب.ظ http://shabroekhial.blogsky.com

سلام دوست عزیز من درست متوجه چهار نوشته کوتاه شما نشدم بخصوص آخرین اونها . اما جای زیبایی دارین
موفق باشید .

[ بدون نام ] سه‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:23 ب.ظ


عمریست تا براه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق بیکسو نهاده ایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ی ابرو نهاده ایم
ما ملک عافیت نه به لشگر گرفته ایم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم
در گوشه ی امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:24 ب.ظ


رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

تسوکه ؛) چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 11:22 ق.ظ

1) فصل بارونی بیشه رنگ چشمات همیشه
2) گاهی از کوچه ی معشو قه ی خود گذشتم؛ گذشتی؛ گذشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد