یا رحمان...



درست چند دقیقه ی دیگر باید پرزنت نهایی را بدهم
انگار همین دیروز بود که ..
من جاده ی پنجاه و پنج دقیقه ای درایتون را با تمام
نغمه ها و زمزمه ها و ذکرها تنها می گذارم.
تا روزی برایم گواه باشد..

این نمازهای آخر چقدر سخت است.
باز هم خدا به من لطف کرد که برگردم..
و باز هم از همیشه دستم خالی تر ..

صدای نازنین ناصر عبداللهی .. :

از من نپرس با تو بمونم
تو هیچی از من نمی دونی
اگه بگم راز دلم رو

تو هم کنارم نمی مونی..

The tragedy of life is what dies inside a man while he lives.

Albert Schweitzer



۱. دردمندیّ من سوخته ی زار نزار

ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست...


۲. 
احساس این اتوبوس هایی را دارم که رویشان نوشته اند :

لطفا مرا بشویید...

۳. سه شنبه دارم بر می گردم ایران.


۴. این روزها خوب می فهمم به قول حافظ که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز نداشت..

۵. به شانس معتقد نبود . به بد شانسی چرا ...

۶.  به نیم بوسه ، دعایی بخر ز اهل دلی...

اگر سروی به بالای تو باشد
نباشد
بر سر سرو آفتابی...
پ.ن :‌ مثل دانه های تسبیح شده شب هایم..
باید بروم
حتی اگر هیچ کاسه ی آبی
پشت سرم پر نباشد
که بر زمین بریزد.

حتی اگر مستجاب نشوند شب هایم...

پ.ن : آیت الله بهجت می گفتند :
تمام اختلاف ها بین مسلمانان برای آن است که
روز اول حق را به صاحبش ندادند.

پ.ن : من از هیچ ناسزایی نمی رنجم.
اصلا روایت شده مومنی را که به دنیا چسبیده
متهم کنید..
من از هیچ اتهامی ناراحت نمی شوم.

یک دل دیگر ارادتمند ماست..
شاید هم نباشد.
اصلا دیگر به دل احتیاجی ندارم
وقتی قلب هیچ آرزویی دیگر برایم نمی زند..

من هم مثل سعدی درست نمی فهمم که :

ما به یک شربت چنین بی خود شدیم

دیگران چندین قدح چون خورده اند؟!


به هر صورت گاهی باید یک خط در میان بود..


پ. ن :‌ هر روز این سلول تنگ تر میشه . هر روز...
اما من زندانی لجبازی هستم . خیال فرار ندارم. یعنی اصرار هم
بکنند حوصله ی فرار ندارم . دلم می خواهد زندان را خسته کنم.
تنهایی را شرمنده کنم . بس که مهربانم با درد!

زندانی های دیگر از من خوششان نمی آید
از خدا که پنهان نیست از شما چرا ؟ .
اگر سرم به سنگ بخورد و بشکند
ته دلشان شاد می شود.
البته من می دانم که این دشمنی به خاطر خودم نیست
اینکه خیلی جرمم سنگین تر از بقیه ی زندانی ها باشد . نه...
بالاخره اینجا هر کسی جرمی کرده است در خور تنهایی اش.

آن ها از  من متنفرند چون من از دنیای آن ها بزرگترم. 
مجبورند از من بدشان بیاید تا زندگی کنند ..

۱ : یه قسمتی در فیلم دکتر ژیواگو هست که میگه :

اون فکر روشن و هدف مشخصی داره..
 نمی تونه زن ها رو خوشبخت کنه!


۲ : دقت کردین که بهار همه اش صحبت می کند
اما پاییز فقط اعتراف می کند!؟

زمستان از آن دست سیاسی هاست که
حرف نزده را گاهی عمل می کند..