بیست و دو سال هم چه آسان تمام شد...
تنها میتوانم گفت:
لحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم...
ربنا لا تزع قلوبنا بعد إذ هدیتنا ، وهب لنا
من لدنک رحمة انک أنت الوهاب


 

مولا ویلا نداشت...

وقتی از دست زمین و آسمان

لعنت و دشنام می‌ریزد سرم

لحظه‌های تازه‌ات را
مثل گل

می‌گذارم لابه‌لای دفترم....


"به جز حضور تو

هیچ چیز این جهان بیکرانه را

جدی نگرفته ام

حتی عشق را."

آن نامه را یادت می آید...همان که بوی صمیمیت 
همین ردای کهنه ی مهر ،تمام سطرهایش را قلم گرفته بود!
همان که همیشه صدایت میزد...
همان که انعکاس صدایش در محراب سرخ به جز
برای تو!
هیچ وقت اشک نریخت...
آن زخم که در نهایت غربت شکفته شد، نمی خواهم بگویم:
اینک میان این همه همراه گمشده است..
آن نامه را یادت می آید؟
همان که به محبت خودت سوگند خورد
که کمترین این راه منم...
و خود میدانم که دور از عدالت است که روزی نوبت من برسد!
آن شب این شیعه ی گمنام و غریبت
آن نامه ی نانوشته را به دل سپرد تا به انتظار روزهای
بی عدالت مهرت بنشیند!
به انتظار قاصدک های راز و نیاز که :
" مکتوب شوق هرگز
بی نامه بر نباشد
ما و ز خویش رفتن..
قاصد اگر نباشد! "