شکر خدا که اهل جدل هم زبان شدند!
باز هم به سوی کعبه ی عزت! روان شدند
شکر خدا که گردنه گیران محترم
بر گله های بی سر و صاحب شبان شدند
شکر خدا که کم کم َ ک از یاد می رود
روزی که پشت نعش برادر نهان شدند
شکر خدا که مسجد و محراب شهر نیز
یکباره -پوست کنده بگویم- دکان شدند!
یعنی دوباره دشمن سوگند خورده را
با استخوان سینه ی خود نردبان شدند!
هر کس به گونه ای به هدر داد آنچه داشت
یک عده هم که سگ نشدند ؛ استخوان شدند!
محمد کاظم کاظمی- ۶ خرداد ۱۳۷۶
پ.ن : تاجر ونیزی..اثر شکسپیر...
این روزها که می گذرد ، هنوز هم حسرت آن لحظات را با خود دارم
که وقتی بر حافظ تفالی میزدم
آرزویی در پی آن نهفته بود که تنها خود از آن خبر داشتم...
صبر ، وقتی ردپای عشق را احساس می کرد
تردید ، با مهربانی
زانوی شکست ناپذیرش را به خاک پیوند می زد...
شیرینی آن زخم زبان های دوستانه کجا و
طعم گس این لبخند های عاریه کجا...
پ.ن : اینم نتیجه ی تفال بی نیت!
اینجا کسی با خویش نیست
یک مست اینجا بیش نیست
اینجا طریق و کیش نیست
مستان سلامت می کنند...
پ.ن : نمی دانم چه می شود که هر وقت این عکس
را می بینم یاد این خطوط از شهید آوینی می افتم که :
«پرستو را با گرما عهدی است که با بهار تازه می شود!
وطن پرستو بهار است
و اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند...»
پ.ن : از این اخلاق هم وطنانمان! که در مقابل
هر خارجی خاشع و فروتن و در برابر همدیگر
خشن و تند هستند متنفرم.
یارب چه گدا همت و بیگانه پرستیم...
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
....
ترک ِمن ِخراب ِشب گرد ِمبتلا کن !
پ.ن : خوشبختانه با کمک بلاگ اسکای
وبلاگ را پس از سه ساعت از هک شدن دوباره
بدست آوردم.
نمی دانم این کاغذهای پاره ی من
دنیای چه کسی را تنگ کرده...به هر صورت :
به تنگ چشمی آن ترک لشگری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد...