زین دست که دیدار تو دل می برد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست
کز شادی وصل تو فرامش کند آن را ..



پ.ن :‌ نقل است که وقتی ابرهه برای ویرانی کعبه می آید
ابتدا شتران اهل مکه را غارت می کند.
عبدالمطلب که آن زمان بزرگ مکه بوده ، «دویست» شترش
به دست لشکر ابرهه به یغما گرفته میشود.
بعد ابرهه می فرستد دنبال بزرگان مکه تا بلکه
یه «تفاهمی» حاصل بشه و مجبور نشه کعبه رو خراب کنه..
خلاصه عبدالمطلب را می آورند نزد ابرهه تا فرجام خواهی کند
اما عبدالمطلب فقط از ابرهه می خواهد که
«دویست» شتر او را برگرداند..
ابرهه از اینکه یه چنین آدم «خود فروخته» ای ! بزرگ مکه است
به شگفت می آید..
به او می گوید : تو نمی خواهی از من که کعبه را ویران نسازم؟
عبدالمطلب جواب می دهد که :

ببین!..من صاحب شترانم هستم.
برای حراست از آنان اقدام کردم..
اما در مورد کعبه..
این خانه هم صاحب خودش را دارد!!!
.
.
..

پ.ن : خلاصه این خانه هم صاحب خودش را دارد!

اللهم انی اسئلک حبک
و حب من یحبک..


پ.ن : ...
چطور صدای قدم هایم را نمی شنوی؟
دارم آهسته آهسته تمام میشوم..
خدا مرا به دست های تو ببخشد..
..

پ.ن :‌

"...و کسی چه می داند،
دلی که در بی اوئی مانده است
برق هر نگاهی جانش را می خراشد!...
 که هر چهره ای، نگاهی، طنینی، رنگی...
 در نگاه های او فریاد می زند که او نیست!...."

شریعتی


ایستاده در باد

با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست
به گلستان شدن و سرو خرامان دیدن!



تمام حرف ایمان یعنی اینکه :
بقیة الله خیر لکم ان کنتم مومنین..

پ.ن : ...

از دل آرام گله دارم
که نمی گذارد
حتی اینجا
برایت بنویسم..

حرفی ندارم..
جز بی ادعایی همیشه..
و اینکه هیچ کس را ندیدم
که در صفتی از من بهتر نباشد.
اما تو ..

ای راوی سرگشته ی من!
من صفحه به صفحه
تا آخر این قصه
به دنبال تو
هستم!

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند..

من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی..



فبای آلاء ربکما تکذبان