جا مانده است
 چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید...!

حسین پناهی



... در شهری که از تمام کوچه های خلوتش سکوت بی معنی زندگی می بارد
و هیچ روزش با آفتاب شروع نمی شود چه توقعی میتوان داشت؟

دوشنبه صبح!
برایم زیاد نوشته ای...بر خلاف همیشه که کوتاه و سنگین می نوشتی
و روزها فکر می کردم که چه می گویی..
این بار گریه امانم نداد به حرف های ساده ایی که فقط دل پاک تو می توانست
این چنین ساده بنویسد ، فکر کنم...
برایم مهم نبود آدم های اطرافم مدام به صورتم که از فرط گریه ملتهب شده
با نگران خیره شده اند.
یکی شان می آید جلو : چیزی شده است؟
اینقدر که جوابش را نمی دهم...

زیر چشمی همه نگاهم می کنند...با هم حرف میزنند.
برای اینکه صدای حرفشان را نشونم و یک بار فقط به خاطر تو گریه کنم!
سرم را می گذارم روی میز و ...

تو که لحظه لحظه حالم رو میدونی...
اگه این بهارم بر نگردی خوونه
دیگه چیزی از من یادت نمی مونه...

منو رها کن از این فکر تنهایی..
تو نرفتی..نه
تو هنوزم اینجایی...

حالا دیگر خودم را کامل کشته ام...دیگه هیچی نمونده!
احساس می کنم به انتهای دل آرام هم چیزی نمانده باشد
اما دلم می خواست تا لحظه ی مرگم با من باشد...
گواه من باشد برای گریه هایی که هرگز کسی ندید و بغض های که هرگز تمامی نداشت.

دارم از خودم با فکر تو رد می شم..

می گویی :‌ شیرینی زندگی به این است که زود تمام می شود
آی که چقدر دلم برای لحظه هایی تنگ میشود که آرزو می کردم هرگز نگذرند...

تنهایی میروم کنار ساحل...
از مقابل چشمان آدم های متعجب اطرافم
که هیچکدام جرات نزدیک شدن ندارند...
آخر آدم های بی استعداد فرق عصبانیت و ناراحتی من را نمی فهمند.

به ساحل که می رسم
به تئوری بچه گی دوباره باز می گردم که
هیچ سنگی نیست که زیر آب نرود ، دریا از این بابت شرمنده است!
چه سود...
این رسم زندگی است.
باران می گیرد و پایم لیز می خورد و با صورت روی شن ها می افتم
اما تا می آیم سرم را بلند کنم
نگاهم به پرنده های دریایی می افتد که دسته دسته شکل های نامفهومی
را در آسمان درست می کنند...
سرم را دوباره روی زمین می گذارم.
موسیقی دریا و سنگ و پرنده هر چقدر هم تکرار شود نوازش کننده است.

... هرگز نخواستم وانمود کنم که آدم خوبی هستم
دل آرام مثل یه نقاشی بود برای من...
تمام خوبی هایی که یادم مانده بود در آن می نوشتم
تا بعدا که یادم رفت ، بدانم از چقدر شوق برگشته ام...

تمام لطف زندگی ام به نگاه مادرم است که
چند قرن و بیست و چند سال به انگشتان من دعای محبت خوانده..
و پدرم که زخم کبود شب را به دل نگاه می داشت
و به هیچ کس نمی گفت تا آن گوشه ی تنهایی
چاهی عمیق و شنوا برای دردهای یک انسان بیابد...

چند روزی ...

قفسی ساخته اند ، از بدنم...