مثنوی معنوی!

گویند روزی عارفی واصل سر به جیب مراقبت فرو برده و در بحر مکاشفت مستغرق گشته و از عشق ازلی چندان لبریز که سر به بیابان نهاده و فرازی عجیب از او نقل گشته:
 
از عشق تو من مرغم...
                               باور نداری؟
                                                قد قد....! ! 

آب از دیار دریا٬
آهنگ خاک می‌کرد٬
بر گِرد خاک می‌گشت٬
گَرد ملال او را از چهره پاک می‌کرد٬
از خاکیان ندانم ٬ ساحل به او چه می‌گفت٬
کان موج نازپرورد٬ سر را به سنگ می‌زد ٬ خود را هلاک می‌کرد٬
خود را هلاک می‌کرد ...

خود را هلاک می‌کرد ...

خود را هلاک می‌کرد ...

نوشته هایم وارونه شده است .... سرنوشتم هم ! ... چرا که هنوز زور حرف روز است ... جنگ را گنج می دانند تا بازار مرگ را گرم نگهدارند ...  هنوز هم ٬عرف فرع است و باید شرع را در عرش جست !! .... این روزها ٬ زمستان درس  سرد  خود  را مرور می کند .... همه چیز وارونه شده است ... نوشته هایم هم!

پ.ن : وارونگی صفایی دارد‌ (!)  ... تابع پوشا و یک به یک ... یادت که هست؟ ...

شــاعری در مشعر...
عـــارفی در عرفات...
                           بر گل روی محمد(ص) صلوات!

رفتار اجتماعـــی من معجون عجیبی است از
لبخند
دریبل دو طرفه
بازی بدون توپ
سانتر از جناحین
پاس به عمق
پنالتی
و
خشم...
گاهی دلم برای خودم عمیقا میسوزد و گاهی از خنده های مرموزانه ی خود میترسم..