شاعری سرُ می خورد
تاجری حل می شد
ناقدی نیزه به دست
در المپیک غم اول می شد!


سید حسن حسینی

به کرامتی که داری سر خویش گیر و بگذر...

با خود می اندیشیدم چه نیازی است که این واگویه های گچی را
در این تخته ی سیاه بگذارم تا هر کس که خواست بخواند.
گاهی فکر میکنم هیچ خطی و یا کلمه ای را هرز نمی نگارم
و همین سبب می شود وقتی لیز خوردن مخاطبی را در سطح افکار
منجمدش می بینم هوس میکنم بروم یک گوشه برای خود بنویسم.
نمی دانم.شاید از ترس ننگ فرار باشد که این کار را نمی کنم شاید هم
دلیلش عدم اعتماد است.
«وقتی به هیچ کس نمی توان اعتماد کرد بهتر آن است که به همه اعتماد کنم»
این را همیشه به اطرافیانم می گویم که شعاع جاذبه و دافعه ی من
به اندازه ی صداقت و راستگویی وسیع است وگاهی به اندازه ی 
دروغی پنهان و ظریف، باریک .وهمین است که با من بودن را برای زرنگ های روزگار
-به تعبیر من آدمهای متوسطی که فقط برداشت نامناسبی از خود دارند-
مشکل و یا غیر ممکن میکند.
البته این را هم بگویم این سازش من با طبیعت به معنی سکون نیست
و مدام به خود می گویم:
برو آنجا که تو را منتظرند
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس..

غوطه ور در همین افکار پریشان بودم که تفال به حافظ غزلی و یا بهتر بگویم
سندی هدیه آورد که دلخوشی این نوشته ها تا ادامه باشد:

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
هر که این کار ندانست در انکار  بماند
                                                    اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
                                                    شکر ایزد که نه در پرده ی پندار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ی ماست که در هر سر بازار بماند
 
...از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
                        یادگاری که دراین گنبد دوار بماند... 

و از نشانه های پرهیزکاران این است که
او را می نگری در حالی که:
در دینداری نیرومند، نرمخو و دوراندیش است.
دارای ایمانی پر از یقین،حریص در کسب دانش،
با داشتن علم بردبار،در توانگری میانه رو ،در عبادت فروتن
در تهیدستی آراسته،در سختی ها شکیبا و در جستجوی کسب حلال ،
در راه هدایت شادمان و از طمع گریزان  است.

انتظاری نوسان داشت.
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی می گریست...