ای صبا ، مگذر از اینجا که در این دوزخ روح
خاک ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست
در بهاری که بر او چشم خزان می گرید
به غزلخوانی مرغان چمن حاجت نیست
لاله را بس بود این پیرهن غرقه به خون
که شهیدان بلا را به کفن حاجت نیست
قصه پیداست ز خاکستر خاموشی ما
خرمن سوختگان را به سخن حاجت نیست...
اومدم تو پایینی بنویسم جا نبود . منم این روزها از دیدن همکلاسی ها خوشحال میشم .همه سرگرم کار خودشونن وتی شاید دارن از خودشون فرار می کنن