باشد که شبی باشد و درویش ِ تو باشم
یعنی که من ِ سوخته‏دل پیش ِ تو باشم

از هر دو جهان بهتر و زیبنده تر است آه
آن لحظه که در آتش ِ تشویش ِ تو باشم

هم شاعر و هم راوی ِ این وحی ِ عزیزم
شطرنج ِ خراشیده‏رخ ِ کیش ِ تو باشم؟

من ساکن ِ چندین ملکوتم . نپسندند
در دست ِ ستمهای ِ کم و بیش ِ تو باشم!!!

پس دست بزن خنده بریز از دهن ِ خویش
تا صبح که بیگانه‏ترین خویش ِ تو باشم...


پ.ن :‌
فکر کنم گلادیاتور باید تصمیم سختی بگیرد!
شکستن عهد چندین ساله...
مجبورم!

فکر می کردم این شاگردان جوان لیاقت جنگیدن
را دارند!
اما نه جنگ را می شناسند و نه هدف را.
نه خود را و نه گلادیاتور را!

مهم اینست که دیگر از بودن در این مجموعه
احساس لذت نمی کنم!
تمام شد.
خداحافظ!

نظرات 14 + ارسال نظر
صبا پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:57 ق.ظ http://kouli.blogsky.com

موسیقیتان از خود بی خودم کرد....

صبا پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:58 ق.ظ http://kouli.blogsky.com

شگفتا که کلامش نوشتار امروزم بود !
شگفتا...

نگین پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:15 ق.ظ http://delaram62.blogsky.com

نوشتتون جالب بود و یکمی عجیب!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:37 ق.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
شعره واقعا معنی داری بود

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:10 ب.ظ

چیز شده گلادیاتور پیر؟؟؟

MB پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:27 ب.ظ

چیزی نیست!
یک خاطره ی پیر ،
هر چند با کاراکترهای جوان تر اتفاق افتاده!

مجبورم مثل زنگ های تفریح دبستان
فرار از قضای محتمل را
بر ثواب اقتضای مستحب ترجیح دهم.

اندوهتان باد!

هومن پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:00 ب.ظ

آقا محمد عزیز من سلام....
جوان چطوری ؟؟؟؟؟
امیدوارم که مشکلات هم حل شه..... میدونم بعضی اوقات یه اتفاق هایی میفته که آدم پیشبینی نکرده.....

خود دکتر چی شد ؟؟؟ ناراحته حتما !!!!!

راستی محمد من هومن ادینبرایی نیستم....اما خیلی دوست دارم که بدونم کیه؟؟؟؟ این وبلاگو از کجا پیدا کردی؟؟؟

خلاصه ما خیلی مخلصیم.....
میگم قبل از اون محل نهایی نمیشه تابستون بیای اینجا....
قول میدم همه خستگی هات در بره.....
منتظرم ها.............

vb پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:43 ب.ظ

محمد صدرا....شعر بسیار بسیار زیبایی است.. در مورد پی نوشت هم می توانم بگویم که :
برای ساختن یک میز....چوب لازم است
برای تهیّه ی چوب....درخت
برای ساختن درخت..دانه
برای ساختن دانه....میوه
برای ساختن میوه....گُل...
برای ساختن یک میز
گُل لازم است!!!!

هومن پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 04:07 ب.ظ

این خیلی احساس خوبیه:
ای دختر کابلی!
من یه ایرانی هستم!!!!
جای من خالی!!!(لبخند بد جنسی!!!!)

Solfa پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 05:35 ب.ظ http://solfa.persianblog.com

گلادیاتور پیر !

اینجا چراغی روشن است ! هنوز ؟؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:34 ب.ظ

واقعا میگی؟؟؟

MB پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:31 ب.ظ

به Solfa :

فعلا هستیم.شما هم که فعلا نیستید!


------------------------------------------------

آقا با اسم نظر بدین..اگه نمی خواین ای میل بزنین!
من دلم نمی خواد به کسی که نمشیناسم توهین کنم!

گمنام جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:11 ق.ظ

سلام با اجازتون من شعر شما رو تو وبلاگم گذاشتم اگه ناراضی هستید حذفش کنم.

MB شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:17 ب.ظ

این شعر مال من نیست.
من اصولا شاعر نیستم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد