. . .
که دردت کام ِدل باشد ،
غمت
آرام ِ جان . . .
پ.ن : نذر ِ لبخند ِ تو می گریم . . .
این دقیقا مشابه شعری بود که دیروز برای وبلاگ شما سرودم!! شاعری کام گرفت قلبش آرام گرفتچه قرابت فکریی...!ادامه دارد...
آدم سال ها طلب درد می کند. ناغافل آن درد می رسد. و از اینجاست تازه که آزمون تاب درد آغاز می شود. هرچه هست سخت است. آنقدر که می ترسم کلام مقدسمان از خاطر بگریزد از زیادی این درد. می ترسم.
حرف زدنمان با همیشه فرق داشت.اینبار هم من فهمیدم که تو چه می گوییو هم تو فهمیدی که...بعد از این همه سال نمی دانم چقدرپنهان کردن این کلمات دشوار بوده...صبر زیادی می خواهد...بیماری من چون سبب پرسش او شدمی میریم از این غم که چرا بهترم امشب!به این اخوی خوش اسممون:( شمس ال..)اولا اوون شاعره وام گرفته بوده خوشحال بودهتازه شعرش هم آرام گرفته بوده.شاعری وام گرفتشعرش آرام گرفت.ما هم اهل کام و اینا نیستیم!قرابت مرابت هم مال خودت!
که در دات کام دل باشد غمت آرام جان من...
من که گفتم شعر خودمه..!بقیش هم اینهتاجری وام گرفت قلبش آرام گرفتیاسائلی شام گرفت قلبش آرام گرفت..
منم نمی دونم چرا با دیدن این عکسه و چند خط بالاش یاد کارت های اینترنتیش افتادم...مخصوصا از نوع تقلبیش!...حالا نمی دونم خوبه..بده..نمی دونم!!
یک ش در این کامنت پایین زیادی است...!!( به جاسا: پیدا کردی جایزه داری..مثلا به عنوان جایزه جواب یکی از sms هاتو می دم!!!)
التماس دعا. دعا کن بقیه اش تهران باشه.
عکس محشری است
vb جان:پاک خجالتمون دادی!راستی...امشب میای خونه؟ :دی
عاشق شده ای ای دل٬سودات مبارکباد
از بس دل ِ بیصاحب ِ من شد به تو مایلاز ریشه شکستم که نباشد متمایلدر عشق ِ تو سرگرم ِ هدر کردن ِ عمرمدر جهل ِ مرکب چه کند آدم ِ عاقل ؟یعنی که مصادف شدهای با قدم ِ من یعنی که مساوی شدهام با غم ِ باطلای دوست ! زکات ِ لب ِ تو چیست ؟ چرا نیستدر حیطهی ِ شرع ِ تو از این گونه مسائل ؟در بازی ِ عشق ِ تو کلاهی به سرم رفتچون سیل . مرا میبری ای تیم ِ مقابل ؟
این شعر بسیار قشنگ مولویتقدیم به هر که عمقش را بفهمد واز شورش به شعف آید:چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیندجان از پی آن باید تا عیش و طرب بیندسر از پی آن باید تا مست بتی باشدپا از پی آن باید کز یار تعب بیندعشق از پی آن باید تا سوی فلک پردعقل از پی آن باید تا علم و ادب بیندبیرون سبب باشد اسرار و عجایبهامحجوب بود چشمی کو جمله سبب بیندعاشق که به صد تهمت بدنام شود این سوچون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیندارزد که برای حج در ریگ و بیابانهابا شیر شتر سازد یغمای عرب بیندبر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دلکز لعل لب یاری او لذت لب بیندبر نقد سخن جانا هین سکه مزن دیگرکان کس که طلب دارد او - کان ذهب- بیند
تبریک
وبلاگ زیبایی دارید.
شیشه هنگام شکستن به صدا می آید
این دقیقا مشابه شعری بود که دیروز برای وبلاگ شما سرودم!!
شاعری کام گرفت
قلبش آرام گرفت
چه قرابت فکریی...!
ادامه دارد...
آدم سال ها طلب درد می کند. ناغافل آن درد می رسد. و از اینجاست تازه که آزمون تاب درد آغاز می شود. هرچه هست سخت است. آنقدر که می ترسم کلام مقدسمان از خاطر بگریزد از زیادی این درد. می ترسم.
حرف زدنمان با همیشه فرق داشت.
اینبار هم من فهمیدم که تو چه می گویی
و هم تو فهمیدی که...
بعد از این همه سال نمی دانم چقدر
پنهان کردن این کلمات دشوار بوده...
صبر زیادی می خواهد...
بیماری من چون سبب پرسش او شد
می میریم از این غم که چرا بهترم امشب!
به این اخوی خوش اسممون:( شمس ال..)
اولا اوون شاعره وام گرفته بوده خوشحال بوده
تازه شعرش هم آرام گرفته بوده.
شاعری وام گرفت
شعرش آرام گرفت.
ما هم اهل کام و اینا نیستیم!
قرابت مرابت هم مال خودت!
که در دات کام دل باشد غمت آرام جان من...
من که گفتم شعر خودمه..!
بقیش هم اینه
تاجری وام گرفت
قلبش آرام گرفت
یا
سائلی شام گرفت
قلبش آرام گرفت
.
.
منم نمی دونم چرا با دیدن این عکسه و چند خط بالاش یاد کارت های اینترنتیش افتادم...مخصوصا از نوع تقلبیش!...حالا نمی دونم خوبه..بده..نمی دونم!!
یک ش در این کامنت پایین زیادی است...!!( به جاسا: پیدا کردی جایزه داری..مثلا به عنوان جایزه جواب یکی از sms هاتو می دم!!!)
التماس دعا. دعا کن بقیه اش تهران باشه.
عکس محشری است
vb جان:
پاک خجالتمون دادی!
راستی...امشب میای خونه؟ :دی
عاشق شده ای ای دل٬سودات مبارکباد
از بس دل ِ بیصاحب ِ من شد به تو مایل
از ریشه شکستم که نباشد متمایل
در عشق ِ تو سرگرم ِ هدر کردن ِ عمرم
در جهل ِ مرکب چه کند آدم ِ عاقل ؟
یعنی که مصادف شدهای با قدم ِ من
یعنی که مساوی شدهام با غم ِ باطل
ای دوست ! زکات ِ لب ِ تو چیست ؟ چرا نیست
در حیطهی ِ شرع ِ تو از این گونه مسائل ؟
در بازی ِ عشق ِ تو کلاهی به سرم رفت
چون سیل . مرا میبری ای تیم ِ مقابل ؟
این شعر بسیار قشنگ مولوی
تقدیم به هر که عمقش را بفهمد و
از شورش به شعف آید:
چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند
جان از پی آن باید تا عیش و طرب بیند
سر از پی آن باید تا مست بتی باشد
پا از پی آن باید کز یار تعب بیند
عشق از پی آن باید تا سوی فلک پرد
عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند
بیرون سبب باشد اسرار و عجایبها
محجوب بود چشمی کو جمله سبب بیند
عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سو
چون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیند
ارزد که برای حج در ریگ و بیابانها
با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند
بر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دل
کز لعل لب یاری او لذت لب بیند
بر نقد سخن جانا هین سکه مزن دیگر
کان کس که طلب دارد او - کان ذهب- بیند
تبریک
وبلاگ زیبایی دارید.
شیشه هنگام شکستن به صدا می آید