خدا را کم نشین با خرقه پوشان

رخ از رندان بی سامان مپوشان!

زنان قدیمی
از شقیقه های شعله ورم
طناب دار می بافند
و چهار پایه را
به دست ِلب های تو
از زیر پایِ روحم می کشند!
آونگی می شوم
میان مشرق و مغرب
و خنجر خانگی
سر از  اسرار  ِکتف برهنه ام
در می آورد!


سید حسن حسینی


یادم بماند :به هیچ چیز دل بستگی ندارم
حتی به همین اشک های تو که باورم می شود.
حتی همان نگاه برشته و سرخی که
مدام شک می کردم
مثل نفس های من عمیق است یا نه...
نمی دانم
این بیماری من است که گاهی
اوقاتم مثل ریه های متلاطم و تنگم چرک می کند یا...

و اخبار می گوید در فلان جای دنیا
درست میان این موهبت داغ چند متر برف آمده.
به تلخی خنک می شوم.
از این زخمی که به پلکم بسته ای
و در قفس نسیم ملایمی گرفتار می شود.
به هیچ دل بسته نیستم.
به هیچ چیز
فقط مبهوت این استعاره ی عسل زادم.
که شقیقه ام را سنگین کرده و روی دفترم
می چکاند.

من بهش می گفتم : بامزی
حتی اسمش رو هم نمی دونستم
فقط از ته خنده های خیلی قشنگش
خوشم میومد.
می گفت : چرا می گی اینو؟
گفتم: ته خنده هات خیلی شبیه...
می گفت : این خنده نیست...تعارفه.
گفتم: هر چی هست خیلی قشنگه...

یکبار بیشتر کنار هم ننشستیم
نمی دانم فکر کنم کلاس محاسبات عددی بود
البته فرقی هم نمی کند
من تقریبا در هیچ کلاسی زیاد به حرف های استاد گوش
نمی دادم...بعضی چیزها را هم به صورت رندوم می شنیدم.
بگذریم...احتمالا هومن خاطرش باشد.
کاغذی آورد ..گفت : اگه می خوای برایم یادگاری بنویس .
بدون فکر این را از سید نوشتم که :

صحرای خطر گام مرا می خواند
صهبای سحر جام مرا می خواند
وقت خوش رفتن است
هان گوش کنید
از عرش کسی نام مرا می خواند...


پ.ن‌ : در نهایت تاسف خبر درگذشت دوست
و هم کلاسی عزیزمان...

خیلی دلم می خواست یکبار ببینمش و
حلالیت بطلبم.
کاش میشد...میدونم که در این ۵ سال خیلی ها
منجمله او را به هر دلیل آزرده ام.

 

پ.ن :‌ آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست...

گر من آلوده دامنم چه عجب       همه عالم گواه عصمت اوست...

عرش ، فرش ِصادرتی است!
شیطان
-چون نقش های قالی کرمان-
شکفته و شاد است!
و فرشتگان مقرب
کنار خیابان کائنات
کوپن های باطل شده ی فضیلت را
-هم رقم-
خریدارند!

سید حسن حسینی

پ.ن  ؛
امروز تنهایی ِاتاقم ، میزبان یک میهمان آسمانی بود
که ناخوانده عزیزش داشت...

پ.ن : اشتر به شعر عرب...