یه آسمون شرجی ، یه بغض بی اراده...

 

از انگلیس به بلژیک !!!
سر از دهات های سرسبز درآوردیم!

خیلی بد گذشت...
تمام هفته را مسافرت آموزشی! بودیم.

اینجا فقط شب هایش قشنگ است
وقتی می فهمی هیچ کس جز خدا
صدایت را نمی شنود...
گریه های قدیمی هم اینجا شرجی شده اند
اما دلم شاد است...
خیلی شاد..گاهی احساس می کنم
اینجا خدا خیلی بیشتر مراقبم است...
دردش بیشتر است و لذتش هم...


می گفت : مبادا به بهانه ی بهشت
از بهشت آفرین غافل شویم...

مضطرب حال مگردان من سرگردان را...

پ.ن : دیروز رفتیم جشن نیمه ی شعبان
در خانه ی فرهنگ ایران در پاریس!
ساز و آواز گروه سایه.
به شوخی به بچه ها می گفتم اگر ساواک قرار
بود مراسمی بگیرد بهتر برگزار می شد!

پ.ن : قرار بود ننویسم
اما اینجا هم آدم هایی هستند که آدم را از خودش نا امید
می کنند...
دیروز وقتی برگشتم خانه
 خجالت زده بودم!
فقط همین!

پ.ن: داشتم برای یکی از نوادگان بر حق
اسکندر کبیر(!) توضیح می دادم که مسلمان ها نوشیدنی های الکلی مصرف نمی کنند . اگر چه الکل مزایایی دارد
اما :
 it's disadvantages are double
کمی فکر کرد و گفت:
If I accept your words, I would never marry

!!! ...


پ.ن :
یادمه وقتی شیرین عبادی(همون شیرین دوفازی خودمون-
قابل توجه دوستانی که این ترم با دکتر وطنی سیالات دوفازی دارند!)
با مردها دست داده بود همه اصلاح طلب ها گیج و گول بودن
که حالا اینو چه جوری توجیه شرعی(بر وزن خودشون) بکنند
چون تمام مراجع برای این موضوع حرمت قائل شده اند.
بالاخره مرجعشان یک حکمی(البته به استناد قرآن!)
اختراع کرد که :
اگر خانم ها امید ازدواج نداشته باشند ، دست دادن ایرادی
ندارد!
(حالا خودتون رو بذارین جای این دوست نوبل دارمون!)

-اینجا بعضی وقت ها خیلی سخته دست ندادن ،
اما از اون سخت تر اینه که آدم بفهمه طرف مقابل امید ازدواج
داره یا نه!!!!


پ.ن: میدانم دیر شده...اما احساس حماقت گاهی تنهایم
نمی گذارد!
حتی اگر لایقش باشم!


جان و دل از عاشقان می​خواستند...

 

با که گویم که بگوید سخنی با یارم...

 

قرار است خودم کوچک شوم‌ ،
خانه ام بزرگ!
سلول انفرادی ام درندشت!!!


پ.ن : غم های روزگاران.....


دل تو ز دلم خبر ندارد...

نازنینا !
نظری کن!
منم این خسته ی راهت
شرر افکنده به جانم
صنما
برق نگاهت!