صدایم را می شنوید؟
بوی دلتنگی همیشه ی پاییز می دهد؟
نه...این هوای مه گرفته ی حیاط تنهای خانه است!
حیاط خانه ی ما تنهاست
و حوض خانه ی ما بی آنکه دل به سیب های قرمز هر روزت
بسته باشد...دل تنگ است!
و شب ها...وقتی دل شب هم تنگ می شود
بارش ستاره بود از روی دست نوازش درختان گاه و بی گاه
بر دوش لرزه های آب
و خنکای نسیم
بر پلک های گرم و شاد و گیسوان شب...که حالا همرنگ
بخت هجاهای در گلو مانده است...

آی..امان از بغض های تا نیمه گریه کرده...
امان از این سه نقطه های بی احساس!

کسی نمی فهمد!
من دلم برای شب های قدری که صدای گریه ام 
به آسمان بلند بود و لابه لا ی آن همه قلب پاک، ناپیدا

من دلم برای قسم هایت تنگ شده است
من دلم برای گریه های همنوای «یا زهرا» و پهلوی شکسته و...
من دلم برای صدای خالص و بی ادعای پیر مرد کنارم تنگ شده است
من دلم برای ضجه های نیمه شب:
الهم اغفر الذنوب التی تهتک العصم..ت تنگ شده.
 من دلم برای حال آن روز تنگ شده.
من دلم برای روزی که تمام دلخوشی ام شب های تمنا و
اشک و آه و حسرت بود و صدای مقدست...
من دلم برای هر چه قلب پاک و شکسته بود
که همه با هم صدایت می زدیم...به یاد بارش نور
به یاد آنکه صدای خسته و ضعیف من
به لطف آن همه نفس های لطیف و دردناک
عطر اجابت داشت...
دلم تنگ شده است!

چه فرقی می کند!
اینجا کسی صدایت را نمی شنود!



پ.ن : اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند؟...