ای که مهجوری عشاق روا می داری...



پ.ن: یادش بخیر باد ساقی مسکین نواز من...

خوبا !
غزلا !
سنگ دلا!
باده لبا!...

سمع الله لمن حمده...


 

پ.ن:سحر ها و افطارها اینجا لذت غریبی دارد
هنوز آنقدر خودخواه نشده ام تا کمی دلم برای خودم بسوزد!
تا چشم توان دیدن دارد ظلمت است و تاریکی.
دریغ از یک چراغ روشن...

گاهی دعای سحر چنان فضای اتاق را در بر می گیرد
که هیچ دلتنگی برایت باقی نمی گذارد!

 

گنجشکهای خیس
با دستهای کودکان شهر

پیوند غمگینانه‌ای دارند!

شعری گر داری
 توی قفس بگذار

زیر درخت آسمان
 
  پروازهای مرده بسیارند...!

 

باران می بارید
باران های اینجا همیشه بی حوصله است.
افطار دیروز را مهمان خیس متروی پاریس بودیم
در میان چشم هایی که تلاش می کردند نشان دهند که کنجکاومان نیستند...

میان شرمندگی و سرگیجه و سرفه و صدای باران ، مدام خود را ملامت می کردم
که چرا حامد را میان آن همه اوباش تنها گذاشتم..