« دنباله ی نیمه شب را می گیرم. صد متر آن طرف تر مزار شهدای هویزه است.
سرمای هوا آنقدر هست که لب هایم بلرزد اما گمان نمی کنم که از سرما باشد.
جلوتر که میروم می بینم بعضی از بچه ها با شهدا خلوت کرده اند.
آنقدر خجالتی هستم که جلوتر نروم و  از همین گوشه با شهدای هویزه درد دل کنم.
من هرگز به قبرستان بقیع - این داغ همیشه بر شقایق دل شیعیان - اجازه ی حضور نداشته ام
اما گمان می کنم اگر جایی در عالم شبیه آن باشد همین قطعه ی شهدا در هویزه-
این سرزمین محصور در بیابان های بی انتها-ست»

لذت شعر حافظ اولین بار با این ایهام لطیف و شیرین به مذاقم آمد که

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

من نمی دانم چه رمزی است که هر کس را که مقتدایش حسین (ع) است اینگونه مستی می بخشند...

« از دو کوهه نوشتن سخت است. باید قلم را در دستان سید شهیدان اهل قلم بگذاری تا او برایت
بگوید از غرور این خاک. از حسینه ی حاج همت. از ساختمان های بتونی و حالا رو به خراب شدن.
هنگام خواب است و بچه ها تقریبا خوابیده اند. در یک اتاق روی یک موکت نازک که به سادگی پستی و بلندی های
بتونی را حس می کنی. یک دفعه یادت می افتد که اینجا مزین به نفس های پاک
به خنده های شیرین و گریه های روحانی شهدا بوده است. دستت را به زمین می کشی و به صورت می گذاری.
می خوابی..»

من خرابم ز غم یار خراباتی خویش ...

« از این شعرهای دسته جمعی که بچه ها می خوانند در اتوبوس ، فاصله می گیری.گاهی به مذاقت خوش نمی آید
تا اینکه یکی از بچه ها با لهجه ی شیرین اصفهان می خواند که :
علم اگر از دست علمدار زمین نمی خورد ،...
به دلت می نشیند و بارها تکرار می کنی»

خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آنجاست حقیقت ، نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است!

رازی که بر ‌ ِ غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم
که او محرم راز است!



« بی آنکه به دل داشته باشم و دیگران را منع کنم همیشه به این تظاهرات نمادین مشکوک بوده ام و اجتناب کرده ام.
اما اتوبوس که نگه داشت و راوی اسم شلمچه را آورد تمام تنم شروع به لرزید کرد
ناخود آگاه کفش هایم را در آوردم و سربند به سر بستم!
نمی دانم آن زمان این- من- کدام- من- بود که تا به حال در- من- بروز نکرده بود
آن -من- سالهاست که در گوشه ی مجاز ، تار حقیقت را می جوید
و این -من- جسور و بی باک خود را به دست دل سپرده است...
سرم را روی خاک شلمچه گذاشته ام
راوی می گوید بارها با مواد شیمیایی-جهت پاکسازی- خاک را زیر و رو کرده اند...
اما من دلم می خواهد خودم را روی خاک بیاندازم و از ته دل گریه کنم
که در این دنیا هیچ چیز پاک تر از خاک نیست ...
این من جسور حال دیگر ملاحظه ی هیچ چیز را نمی کند
از آن من خجالتی فاصله گرفته و به خود حرف ها میزند که برایم غریبه است...»

نمی دانم این - والله علیم بذات صدور - که در جواب آن کلمات به زبان نیامده ام گفتی
چرا اینگونه مضطربم کرده است!
نمی دانم تو چقدر مرا می شناسی یا اصلا من خودم را می شناسم یا نه.
اما هرگز در دلم آنقدر یقین نداشتم
و الا صبر در من واژه ای مهجور و کم استفاده است!
از مرگ می هراسم
اما به قول سید
من تشنه ی قیامتم!

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت

برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

در طریقت رنجش خاطر نباشد ، می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

عشقبازی را تحمل باید ای دل! ، پای دار!
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت!

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت

از سخن چینان ملالت​ها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت