«این روزها شادمانی می فروشم
و شرف!!!
و پارس سگ
از دیواره ی خلوتم
نشت می کند!
دشمنان دیرین
شبانه می خوانندم
و سلام های من
بوی جذام می دهد...»
سید حسن حسینی
در ملکوت سکوت
پ.ن : یکی از خوبی ها سید این است که
همیشه یک جمله در وصف حال خودت پیدا می کنی
در توصیفاتش...!
پ.ن : همراه من مباش که حسرت برند خلق
در دست مفلسی چو ببینند گوهری!
پ.ن : اخیرا متوجه شده ام که در بهار
حساسیتِ چشم و به چشم حساسیت دارم!
پ.ن : زندگی این روزها دقیق مثل
جرعه ی اولا کوکاکولا ست (بر وزن دراکولا!)
همیشه جرعه ی اول روی لباسم می ریزد!
پ.ن : یکی در انتهای خنده و دلسوزی برایم نوشته بود
تو از آن دسته آدم هایی هستی که از دور باید
دوستشان داشت :دی
برایش نوشتم : پس لطفا دور باشید و دوستم داشته باشید!!!
...
جالب بود. کوتاه و زیبا...
و من آن نی خشکم که بر لب های نوازشگر نا پیدای تو که قصه فراق را در من می نوازی به غربت خویش پی بردم...
شازده کوچولو: آدمها همه چیز را از مغازه ها مخرند اما چون مغازه ای نیست که دوست بفروشد آنها بی دوست می مانند...
«این روزها شادمانی می فروشم
و شرف!!!
شادزی...
راستی ! اونجا موافق پپسی ان یا کوکاکولا ؟... :دی
یه بار می گفتی با پپسی مشکل دارن بعدش یه مثال جالب زدی!!! :دی
دشمنان این روزها دم از شرافت می زنند!
دوستان هم جملگی لاف صداقت می زنند !
لعنت دنیا به این تعریفشان از واژه ها
ساده بر مفهوم هر چیزی کثافت می زنند!
باشه به حساب تا
جواب بدم...
الان شعرم نمی آد!