باید از آنچه رفت می نوشتم...
اما نمی دانم چرا اینقدر کم حوصله شده ام.
شاید باور نکنی که گاهی صبح که شب می شود
تمام دل خوشی ام به خاطرات قدیمی است
و لذت خفیف و شیرینی که زیر زبانم می ماند...

می خواهم بروم به تمام اینها...تمام آنها که از آرزوهایشان کاخی ساخته اند
 با ستون های ضخیمی از لذت و فراموشی
می خواهم بروم.. به همه شان بگویم که این لذت خفیف
و حتی کمی سوزناک من ، هزارها بار از تمام لذت های باستانی
و کلاسیک شما ترد تر و لطیف تر است و آرام تر ...

گاهی درد نفسم را می برد
و صدایم بوی کافور می گیرد
و موسیقی های خوش فکر و خوش تراش
عشوه کنان از برابرم می گذرند و من نگاهم را به
زمین می دوزم و سایه های پی در پی را می شمارم...

می خواهم شعر بگویم ولی نمی توانم
کلمات هم حوصله ی هم آوایی ندارند
هر کس می خواهد برای خودش یک جریان باشد و
ادعای حیثیت بکند و از قطره بودن طفره برود...
من مانده ام میان این هجوم مجهول حقیقت ها
و تیغ عریان تاریخ که چندین قرن و بیست و چند سال
بر حنجره ام ماتم زده است و بوسه های سبز
مجال فکر و اندیشه ام نمی دهند..

حافظ می گوید :

از بهر بوسه ای ز لبش ، جان همی دهم
اینم همی ستاند و آنم نمی دهد...