دیر وقت بود...شب به نیمه نزدیک میشد
و خیابان کم نور و در انتها تاریک...تاریک تاریک.
تنها قدم میزدم و فکر میکردم.
درست مثل تمام این روزها...
یک ساعتی راه بود تا به خانه برسم.
باران قطع شده بود و قدم هایم صدایی شبیه ناله داشت.
یک دفعه ترس چندان بر من غلبه کرد که بی طاقت شدم
آنقدر که به هیچ طریقی نتوانستم بر ترس خود غلبه کنم!
سعی کردم با دویدن آن را تکسین دهم
اما بدتر و بدتر شد...
شاید این همان مسیری بود که هر شب می آمدم.
اما آن شب فرق داشت.
ترس چندان بر من غالب شده بود که برای یک لحظه
خیال کردم نزدیک است که بمیرم!
هیچ راهی نمانده بود...تاریکی و ترس و ...
احساس کردم مثل پر کاهی در دست بادم!
هیچ ملجا و پناهی ندارم!
هیچ کس نیست که نجاتم دهد...
جز خدا !
به گریه و زاری افتادم...
شروع کردم به خواندن «آیة الکرسی‌» :
الله نور السموات و الارض

دوباره همه چیز روشن شد...



۱. وان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم
لما سمعوا الذکر
ویقولون انه لمجنون
وما هو الا ذکر للعالمین

۲.
مولوی می گوید :

فتنه ی عشاق کند ، آن رخ چون روز ، تو را
شهره ی آفاق کند ، این دل شب گرد ، مرا

بنده ی آنم که مرا ، بی گنه آزرده کند
چون صفتی دارد از آن ، مه که بیازرد مرا ...