آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود...

در دل شیدای خود جز بیم رسوایی نداشت
گر چه روزی همنشین
جز با من رسوا نبود...



... دل آرام
تنها گوش شنوایی بود که ساکت و صبور و با گذشت
می نشست به حرف های من گوش می کرد
و گاهی دلش به حال دلم می سوخت...

به خاطر تمام نوشته هایی که اینجا نمی نویسم
برای همه تون متاسفم!

هیچ کس از هیچ کدومتون نخواست که اینجا بیاین
هر چند کسی هم مانع نشد...

... شاید یه روز که هوا خوب باشه
با خودم کمی قدم بزنم
و به این فکر کنم
که دلم به هیچی توی این دنیا خوش نیست
و یاد اون بیت مسیح کاشانی بیافتم که :

در غربت مرگ ، بـیم تنهایی نیست
یاران عزیز آن طرف بیشترند...