!Je suis tellement impatiente de l'amour

« شبی کاش چون شاعران قدیمی ،
شب گیسوان تو را
می سرودم...»




۱.
امتحان موازنه ی انرژی بود...مثل بقیه ی امتحان های مهندسی شیمی
که چهار تا عدد را می دهند ضرب کنید در هم و بر هم! و بعدش یه هفده
میدن بهتون بی خود و بی جهت...
درست آخر جلسه فهمیدم سیستم ها SI بوده و من طبق معمول
حواسم نبوده!

با خودکار قرمز نوشتم :
اشتباه در جواب به خاطر بی لیاقتی اعداد است
نویسنده فهمیده چه کرده!!!

اعتراف می کنم...هیچ وقت هیچ مساله ای را - ساده ترینش را هم- کامل حل نکردم!
راه حل را که می فهمیدم دیگر تا آخر نمی رفتم ...

آی که اگر بگویم حالا زندگی ام هم درست همینجور است...
راه حل را که فهمیدم...


۲. اگه هیچ رازی نداشته باشین...هیچ وقت احساس تنهایی نمی کنین!
البته این را شنیده ام...خودم هرگز امتحان نکرده ام!

۳. گاهی میشه مزید اطلاع معشوق بود
ولی در عین حال مطیع و سر به راه:

سعدی آن نیست...ولیکن ، چو تو فرمایی...هست!

۴. یعنی چه که وسیع باش و تنها!
آخه اینم شد نصیحت؟
شاید اصلا به همین خاطره که ایران با این همه گشادی اش
برای همه مون تنگه انگاری!
دست روی دل هر کسی میگذاری...آی ناله داره...
همه با هم اند و در عین حال هم تنهان!

بعضی هم با اعتماد به نفس میگن که 
« چون کرگدن تنها سفر خواهیم کرد»..که البته از نظر من بلامانع است
اما بهتره یه بار هم مثل آدم سفر کنن..شاید دوست داشتن!

۵.  برایم چایی آورد‌ !
نشستم به حرف هایش گوش کردم...
نمی دونم چرا اینبار دلم می خواست چایی رو توی نعلبکی بریزم!
و قند رو توی چایی بزنم
و سنتی باشم!
چایی که تمام شد
حرفش را قطع کردم..
گفتم اگر فحش هم به من میدی...دو تا پشت سر هم بده!

۶. توی اردو بودیم...یه روستای خیلی پرت توی مرز فرانسه و ایتالیا
توی یه خونه...وقتی داشتیم اونجا رو ترک می کردیم
دوباره خنگ شدم..توی دلم گفتم : یعنی من دوباره اینجا بر می گردم؟!!
صد کیلومتر که دور شده بودیم..یهو یادم اومد که دست گل رو به آب دادم و
کاپشن و تمام محتویات اعتباری داخلش رو جا گذاشتم توی همون خونه..
یه بیست کیلومتری داشتم نقشه می کشیدم که چه جوری به گروه بگم.
همه خسته و درب و داغون و دلشون می خواست زودتر برسن فرودگاه و ...
خلاصه از صد و بیست کیلومتری بود که برگشتیم.
عجیب این که هیچ کس بهم فحش نداد. حتی لبخندشون
هم قطع نشد! ... تازه گفتن : خوب شد توی سیصد کیلومتری یادت نیافتاده!

یادمه با هزار زور و زحمت واسه بچه ها اردو جور می کردم ایران که بودم.
از این نامه بگیر به اون بده....!
رفتار بچه ها یه جوری بود که همیشه آخرش پشیمون می شدم!

۷. اخیرا یاد گرفته ام : از چیزی خوشم نیاد و نگم . از چیزی خوشم بیاد و بگم!

« مرا که از تب آسمان می لرزم
در آغوش بگیر !
...
با من سخن بگو!
»



۱. به قول قیصر :

این کار دل است ، کار پیشانی نیست!

۲. ما را چو مریم بی سبب از شاخ خشک آید رطب...

رحمت نکند بر دل بیچاره ی فرهاد

آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست...



۱. بخوان !
به نام پروردگارت!
و ایمان بیاور به سادگی کلمات
و به کلمات ساده
که تنها و تنها
فقط برای دل بی قرار تو
به قلبت نازل شده...

من بر خلاف تمام واژه ها
مجنون و شاعرت خوانده ام
تا دیگر وقتش که برسد
لب هایت نلرزد
نگران و چشم به راه...
تا ببنید که کجای این راه
لیلای خود را گم کرده است...

لقد جاءکم رسول من انفسکم
 عزیز علیه ما عنتم
حریص علیکم
 بالمومنین رئوف رحیم


******

۲. شاید اولین باری بود که نترسیدم!
فقط به خاطر اینکه
دیگر مطمئن بودم
وقت درد که میشود
تنهایم نمی گذاری...

۳. دوباره برگشم سر جایم!
هر چند به قول پرویز پرستویی :
توی این مملکت کی سر جاشه که ما باشیم!

اما برای من پاریس با سه ماه قبل خیلی فرق کرده بود...

قبل از آنکه بیایم به خودم می گفتم
تو در کشور خودت بیگانه و مهجور و دورانداختنی بودی
چه برسد به کشور بیگانه
چه برسد به قلعه ی آرزوهای دوستانت!

نامه ی یکی از پنج  هم خانه ای هایم در اسکاتلند را توی هواپیما باز کردم
برایم نوشته بود :
تو همیشه شاد بودی...

اگر چه خوب یادم است که آن روز -درست به موقع-
چشم های اشک آلود مرا دیده بود!

نوشته بود :
انگار هیچ چیز برایت جدی نبود!

اگر چه خوب یادم است که بداخلاقی هایم را وقت کار دیده بود!

آهان یادم رفت بگویم .. نامه این جوری شروع میشد :

« این ها را با گریه می نویسم ، برای دوستی که شاید هرگز
دیگر نبینمش!....»

چه فایده...کاش تمام این ها وقتی بود
که دلم سنگ نمی شد!
نامه را گذاشتم داخل کیفم.

خلبان می گفت :
هوا خیلی خوبه...فقط یه کم توربولنسی داریم
و اگه لرزیدیم نترسین!

۴. آمده بود اینجا...می گفت معنای این آهنگه چیه!
گفتم :

تو ، به دریا می نگری
به آبی و سبزهایش...
و تنهای تنها با خاطرات ات!
چشمانت را می بندی
و دیگر حتی به افق هم نگاه نمی کنی...

این همه زخم نهان هست و مجال آه نیست...



پ.ن : هر چه زنی بزن ، مزن طعنه به روزگار من ....

Permettez-moi de dire la vérité

...؟
در خرابات مغان ، با اجازه ی بزرگترها البته!

نور خدا می بینم...