۱/ سید می گفت : آتشفشان ها گرفتار نقرسند!
می گفت : سلامشان بوی عدد می دهد!
راست می گفت!

۲/ اینجا که می آیم ،
از ته دل نفس راحتی می کشم
از زلالی معشوق های هنوز ساده...
 سلام می کنم :
«روزت بخیر!
پنجره ی من! »

۳/ همیشه وقتی
منتظر ناممکنم
کودکی هایم باز می گردند!

۴/ نمیدونم چه ویروس زهرآلودی
 آدم رو از سادگی و لطافت «زیر درخت گلابی»
به خشونت و تحقیر «سنتوری»
میرسونه!

۵/ در تقویم بزرگ اتاقم.. روزهای مهم زندگی ام را
شبرنگ کرده ام ...
روزی که به دنیا آمدم.
روز که توانستم حرف بزنم.
روزی که نوشتم برای اولین بار.
..
روزی که تنها شدم.
روزی که ...

کاش برای «فراموش شدن» هم یه روز رو میشد شبرنگ کنم...
از بین تمام روزها نمی دونم کدوم رو انتخاب کنم!

۶/ چشمانم رو میبندم. چراغ رو خاموش می کنم و میگذارم
صدای ویرانگر سکوت روحم را رنج دهد...نه آرزویی مانده
و نه حتی دلبستگی ساده ای...
شاید دنیا هم دیگر از من توقعی ندارد!
توافق ساده ایست...

۷/ گفت : شراب چیست ؟

گفتش : آنست که آنچنان را آنچنان تر کند...

نظرات 2 + ارسال نظر
Enkratic دوشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 05:31 ق.ظ

تو
اول از همه
حرف زدی
نوشتی
و
حالا
اول از همه
سکوت
می کنی ...

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 08:53 ب.ظ

مهربانی را در دستان کودکی دیدم
که می خواست با آب نباتش
آب شور دریا را شیرین کند ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد