یار اگر ننشست با ما ، نیست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود ، از گدایی عار داشت...

من درد تو را ز دست ، آسان ندهم...



۱.
من لیاقت نوشتن برای تو را ندارم.
تو را باید بهتر از من بنویسند
با کلماتی که هرگز خطا نمی کنند و
نقطه هایی که آخر سطر
فراموش نمی شوند.

موضوع انشای من . وقتی تو هستی ،
دستم به نوشتن نمی رسد
و حرف ها در گلویم تمام می شوند
و بغض ها زندانی ..
من حالا درست مثل آن کودک دبستانی ام
که موضوع انشایش را
با بند بند وجودش دوست دارد
اما زنگ که می خورد
دفترچه اش خالی است
از نجواهای عاشقانه..

۲. روبروی اتاقم . درختی است در میان انبوه ها.
تنها..میان کوتاهی حرف هایش با چمن .
اما تا بخواهی صبور و رنجور و دردمند...
انگار قرن هاست که زنده است و رنج هاست که زندگی کرده باشد
اما خم به ابرو نمی آورد.

 چشمش به هیچ رهگذری خوش نمی شود...

به آمدن و رفتن گل ها ، عادت کرده و
بهار که می رود ، دیگر گریه نمی کند.
...

۳. من اهلش نبودم که بمانم بر قرار
اما تو بر بی قراری ام ببخش
که اهلی..

۴. ‌این روزها
تنها وجه مشترکم با سهراب
این است که اگر
احیانا بادکنی بترکد
هیچکدام مان نخواهیم خندید!

گوهر شناس نیست در این شهر ، شهریار

من در صف خزف چه بگویم که چیستم...

پ.ن :

گاهی آدم ها باید شبیه نهنگ ها باشند
آخر میدانی. نهنگ ها دسته جمعی می میرند!

وقتی آمدی گمان نمی کردم که لحظه ها به شمارش معکوس بیفتند
برای رفتنت و ..

از همین چند روز به آخر نمی دانی که چقدر دلم برایت تنگ شده
آی محبت بی دریغ
آی خنده های کودکی ..
آی دست های نرم همیشه...
آی...
شاید من دیگر آن محمد سابق نیستم...

حالا بذار آدم ها از کنارم رد شوند و اشک را منتظر ، در چشمانم ببینند
... چه فرقی می کند.
کسی نمی داند مرا ..تو را . چرا .. من حالا شاید بدانم
راز تداوم لبخندی که بیست و چند سال همراهم شده بود
و نمی فهمیدم.

راز دست هایی که دیگر رمق سابق را ندارد و
چشم هایی که چروک برداشته اند

...

آی...

چو به ما نگری...


از باده نوشین تری...