درست احساس همان پیرمردی را دارم که
ویولون چهل و چند ساله اش را به زحمت
در دست گرفته بود و آهنگ تکراری زندگی اش را می زد.
اما چشمانش را بسته بود
یعنی آنقدر که دیگر آدم ها برایش فرقی نمی کنند
دوست داشتن شان. نفرت شان.
حتی اینکه شاید صدای سازش آزارشان می دهد
دلش را نمی خراشید.
از آدم ها توقع چند سکه ی جا مانده را داشت
که روزش را به شب برساند
و از سازش توقع آنکه دل آدم ها را برای همان
سکه های جا مانده نرم کند.
دیگر چه نیازی بود که چشمش را باز کند؟

کنار پله برقی مترو ایستاده بود
همیشه یک دسته آدم را دیده بود که بالا می روند
و یک دسته که پایین می آیند.
چه بسا خیلی ها را که مدام بالا می رفتند و
پایین می آمدند.
اینقدر رنگ لباس ها متفاوت بود که حالا می توانست
بگوید که تمام رنگ های دنیا را دیده است
و همه برایش یکنواخت شده است.

مرد ها و زن ها را دیده بود
که می آیند و فکر می کنند که هستند و می روند.
اگر اینها خاطره است که هر روزش خاطره بود
راستش دیگر از خاطره خسته شده بود.

آدم ها فرق می کنند. شاید او هم اگر
حوصله ی زندگی را داشت
در بند ساز خود و دلسوزی مردم نبود
نه اینکه نخواهد جدی زندگی کند نه
برایش زندگی عین شوخی بود.
بیش از همه می خندید اما
خنده هایش از همه ی گریه هایی
که دیده بود ، تلخ تر بود.

آه .. بگذار این را هم بگویم که
دلبسته ی بعضی نگاه ها بود.
یعنی این تنها زیبایی زندگی اش بود.
بعضی نگاه ها که هر چند سال یک بار
و شاید هم یک بار
با بقیه فرق می کردند.
او هر چند خودش عین یکنواختی بود
از فرق لذت می برد.
صدای سازش یکنواخت
جنس سکه هایش یکنواخت
مردمی که رد می شدند یکنواخت
اما
خودش عاشق فرق بود
و فرق ها را خوب می فهمید...

نمی دانم چرا احساس هایم دروغ گو شده اند
دوباره همان احساس گنگی که وقتی در پاریس بودم
آمد و همه ی استدلال هایم را در خود حل کرد و
چند ماه از صحنه ی زندگی حذفم کرد تا ..
دارم غوطه می خورم و کلمات شنا یادم رفته است
هر چند غوطه یکبار - آن هم نصف و نیمه- نفس می کشم.
دارم دیگر غرق می شوم..