شب هجرم چه می پرسی که روز وصل حیرانم ...



واقعیت را نمی شود و نباید انکار کرد مگر به عمد .. و به عمد باید که انکار کرد !
من آدم بی ادعایی شده ام که هیاهوی سابق را که تو شور جوانی می گویی اش
ندارم و دیگر نمی خواهم که داشته باشم هم...
من بی آنکه از گذشته ی خود پشیمان باشم از گذشته ی خودم پشیمانم..
من حالا خوب می دانم جواب -تو که هستی- های سرنوشت خودم را با چه
کلمات سنجیده ای بدهم که همه ی حادثه ها را ساکت کند..
حکایت روزها و شب های من در اینجا مثل خیلی های دیگر نبود
و خیلی ها فکر می کردند که شاید من مثل خیلی ها نیستم..
و مثل خیلی ها نبودم..
من دلم نمی خواست خوب باشم
من دلم نمی خواست محبوب مردم باشم
من دلم نمی خواست معاشرت را یاد بگیرم
من از هر آشنایی نفرت انگیز رسمی بیزار بودم
من از هر علاقه ای که به اسم عشق عرضه می شد فرار می کردم
تا مسموم چهره های بزک کرده نشوم..
من از بی خدا بودن می ترسیدم
من از کنار آدم های بی خدا بودن می ترسیدم
من از عشق های بی خدا می ترسیدم
من از خدا می ترسیدم و
از آدم هایی که از خدا نمی ترسیدند می ترسیدم..

من می خواستم کمی چیزی باشم که می خواهم..
من به خیلی ها حسودی ام میشود
خیلی هایشان نیستند که حسادت را در من شعله ور کنند
و خیلی هایشان هستند اما نه بین آدم هایی که می بینم..
من به کوتوله های خندان معتاد شده ام
و عشق هایم مثل رنگ ماتیک رفتنی شده اند
...
بدهی هایم تمام شده اند
هر چند برای رفتن عجله ای ندارم..

اما انگار همین نزدیک است..

نظرات 3 + ارسال نظر
...همون که دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:26 ق.ظ

من هم از عشق های بی خدا می ترسیدم!!!خیلی هم می ترسیدم!
اما خدا امتحانی از من گرفت که خودم حیران ماندم...خوب امتحانی بود٬ دم خدا گرم!!!!!!!!!

[ بدون نام ] دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:28 ب.ظ

خب همه چیزرو - که نه ـ ولی گفتی، حالا می شه بخندی !

هومن دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:19 ب.ظ

بازو جان خیلی خوشحالمون کردی اومدی ادین !
عجب آهنگ مشتی گذااشتی اینجا خیلی روحم شاد شد

میبینمت میت :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد