اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید ..



آسمان آرام تر
و آبی های بی نهایت ساکت تر از همیشه..
اما دلش پر بود از دل شوره های قدیمی
لباس زردی که بر عکس بقیه
هیچ طرحی از آن در خاطرش نیست.

معصومیت یکپارچه و ابروی های آشفته
بی توجه به دوربین
به آن سو نگاه می کند که
وحید بازی می کند..
حمید هم طبق معمول زندگی
دستش را گرفته است
اما درست خاطرش مانده
که دلش از چه می لرزد..
و بند بند انگشت هایش را
نشان ذکری گرفته بود
که بعدها با او بزرگ شد..

خوب و بد های زندگی تمامی ندارد
و هیچ وقت نفهمید که اتفاق خوب کدام است و بد کدام.
گاهی خوب ها بد شدند و گاهی بد ها خوب تر ..

فقط دلش می خواست
کمی صدایش برسد به همهمه ی حرم که
اللهم ماوی کل غریب..
به پدر که عینک دودی زده است
تا چشم های اشک اش را
خالص به زینب(س) تقدیم کند.
و به خواب مادر
که هر روزش به او تعبیر می شود..
و آرزویش به دست های او می رسد..
دست هایی که چند قرن و چند سال 
 باران نور و عاطفه است
برای دل های پناه آورده به 
نا شکیبایی های حلال ..

بیست سال آن طرف تر
چشم هایش را از خواب باز می کند
که چقدر مانده که برسیم..
می گویم که : زیاد نه ..
اعتماد می کند و
چشم هایش را می بندد دوباره.