«همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد..»
آواز اصفهان شجریان را گذاشته ام...
از «همایون» به وجد می آیم و به «بیات اصفهان» عشق می ورزم...
اما با لحن حماسی «ماهور» روزها را می گذرانم..

مـیله های قفسم را نشمارم،چه کنم؟

                    «به مناسبت اول محرم سال ۱۴۲۶ هجری قمری»
تو میدانی که فرق محبت و دوستی در معرفت است و من میدانم که در حد خود با همین چند کلمه به معراج میروم،من میدانم که نوای محزون غریبه همان قلب بی تاب من است،صدایی که بوی نور میدهد و چندان گرم و دل آرام مظلومیت و صلابت را به هم پیوند میدهد که دیگر اثری از خود در برابرم نمی یابم..سخن غریبی که گاه رنگ -ان لم یکن لکم دینا فکونوا احراراْ فی دنیاکم - به خود میگیرد و آتشی بر دل می افکند که خرمن لحظه هایم را در مشت سوزان خود بر باد میدهد.
همین است که سخت لحظه هایم را پریشان می کند،تو گویی به جنونم می افکند و غرق دریایی میشوم که هزاران بهتر از من در خود دارد...
بهترین کلامی که در محرم شنیدم،به روشنی خاطرم است..آن زمان بود که بهار به زوال میرفت و چهره ی آسمان را ابرهای اندوه در هم گرفته بود..صدای آشنایی با صمیمت معرفت این چند سطر را می خواند:

«شاهد مرگ غم انگیز بهارم، چه کنم؟
 ابر دلتنگم اگر زار نبارم، چه کنم؟
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند...
سخت دلبسته ی این ایل و تبارم چه کنم؟»
                                                                   سید حسن حسینی

بشنو از نی چون حکایت میکند

فتح یاران را روایت میکند...

گاهی ترجیح میدهم در صفحه ی شلوغ روزگار
حاشیه ای خواندنی باشم
تا سطری ملال آور در متن!

بردی از یــادم...