اشک هایم همه تقدیم تو باد
میدانم که تا آخرین نفس و بعد از آن
هر لحظه و همه جا
بی آنکه بفهمم درست..مرا دوست داری
چرا که سال هاست بی آنکه کسی بفهمد درست
تو را دوست دارم..
تو را دوست دارم میان غول های حرف و عدد
و دست های مهربان تو را لمس می کنم
با مژه هایم...این یادگار روزهای رفته.
خدای من ...
باز نزدیک زمستان
دستانم گرم شده است..
گز می کند خیابان های «چشم بسته از بَر » را
میان مردمی که حدودا می خر ند
و حدودا می فروشند
در بازار بورس چشم ها و پیشانی ها..
بخار پیشانی ام حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد...
حسین پناهی
شب کمی از دل گذشته است
خیال ها همه خوابند
و چشم ها آرزویی ندارند
که برایش بمیرند.
انگشت ها کم حافظه شده اند
و منحنی ها کم یاب..
نقاشی ها
به دیوار ها ساکت اند.
و قلم ها
مثل روز اول
بی دست و پا..
« تنها اندکی خدا می بایست
خدایی که
سخت
نایاب است...»
ز پا افتاده ای در نیمه راهم
نمی دانم از این دنیا چه خواهم..
نمی دانم از این دنیا چه خواهم..
نمی دانم از این دنیا چه خواهم...
شب ها نگاتیو روز شده اند.
یه روز همه چیز مثل اول میشه..
شاید یه شب..