و تو چون مروارید ...

«نقشی که باران می زند بر خاک
خطی پریشان
از سرگذشت ِ تیره ی ابرست
ابری که سرگردان به کوه و دشت می راند
تا خود کدامین جویبارش خُرد
روزی به دریا بازگردانَد» 

 

این شعر را دوست ندارم .اصلا شعرهایی که
شما خوشتان می آید را من ارتباط برقرار نمی کنم
دلم می خواهد نباشم ..
اصلا این باران و یاییز را نبینم
 این اندوهگین ماه ها ٬آذر ... 

« ساحت گور تو
سروستان شد
ای عزیز دل من
تو کدامین سروی؟ .. »


شاخه ی احمق سیب..

نه با تو ایم و نه بی تو

چه روزگار بدی...


افسوس که بی تو مردم
آرزوهایم مرد
روزهایم مرد
..
هنوز با لبخندهای تو  کنار نیامده بودم
زود بود که بمیرم
و برای دست های تو
قایق بشوم..

حیف آن ترانه بود
که از انگشت هایت جاری نشد
و حیف من بود
که نمیرم..

دریغا یک ذره شب..

نه مجنونم که دل بر دارم از دوست

مده گر عاقلی بیهوده پندم...