من ولی منتظر بارانم..



پ.ن : به قول سعدی :

حلوا به کسی ده که محبت نچشید ست..

قل رب اعوذ بک من همزت الشیاطین

و اعوذ بک رب ان یحضرون..!


پ.ن : نمی توانم بروم و نوشته های گذشته ی-دل آرام- را بخوانم
در مقابل آن همه شور و شوق..حالا انگار مرده باشم.
درست مثل نقاشی شده ام که از طبیعت دیگر خسته شده
و به دنبال راهی است برای فرار ..

افسوس..که کسی پنجره های نیمه باز را جدی نمی گیرد
و با دلهره ی نسیم به خود نمی لرزد..
..
 باران که می بارد
من خوب سکوت گل ها را می فهمم..
که از هزار غزل..شیرین تر است.

پ.ن :
آدم ها همیشه نیم رخ شان را نشان بقیه می دهند
جز در روزها خاص..روزهایی مثل این روزها
که یکدفعه -تمام رخ- یکی را می بینی.
و حیرت می کنی..
بزرگ ترین خصلت آدم معرفتش است..این معرفت است که
ایمان می آورد..خضوع می آورد
تقوا می آورد..
آدم بی معرفت..آدم بی ظرفیت است. از آن دست آدمها که
تا قافیه تنگ می شود سریع فکر آنند که بار خود را ببندند..

آدم ها قیمت دارند..
کمی که حادثه بزرگ شود..خرج می شوند..
محو می شوند..
و حتی دیگر اصلا نمی بینی شان..

کاش هجران ، داد من میداد اگر وصلی نبود..

سیمای تو گر چه دلنواز است
اندیشه ی وحشیان دراز است..


خمسه ی نظامی.لیلی و مجنون

پ.ن : فقط سکوت می کنم.
راستش این روزها دیگر درد هم ندارد..
سکوت وقتی درد دارد که به واژه ها امید داشته باشی..
کار از واژه و گل واژه گذشته است.
آسمان ابری است
و گوش هیچ ابری هم بدهکار باران نیست..

من این میان نگران گل ها هستم
وقتی نگاه به آسمان می کنند..

یادش به خیر آن شب که برای دست های هم نماز می خواندیم
یادش به خیر .. وقتی برای چشم های هم نگاه می کردیم..
وقتی گریه می کردیم.مثل همیشه صحبت گیسوی تو بود..

چقدر دور شده ایم..
حالا معشوق های خیالی سوار وانت های آسمانی میشوند
و مشت ها را گره می کنند برای چشم ها..

نمی دانم ما به خطا رفتیم..یا خطا به ما رفت.
آنچه می دانم این است که
امروز از اینکه کنار شما نیستم
و صدای شما را نمی شنوم
خدا را شکر می گویم..

گل چه پایان قشنگی دارد..



دلم گرفته است و چراغ ها همه خاموشند..
و گل ها به نازکی..قدم به قدم.. جدایی را فریاد می زنند..
و ردپای تاریک گذشته را به یاد می آورند
..
و اگر دست تو نباشد
دوباره غرق می شوم در گرداب های شوم..

یا من اسمه دواء و ذکره شفاء..

الهم انی اتقربک الیک بذکرک
واستشفع بک الی نفسک..

-------------------------------------

پ.ن : عین القضات می گوید:

دریغا مردم در بند آن نیستند که چیزی بدانند
بلکه در بند آنند که خلق در ایشان اعتماد کنند
که عالم اند