دیگر چه فرقی میکند؟
من و بهــار خیلی وقت است یکدیگر را فراموش کرده ایم...
انتظار خزان به امید بهاری دیگر
و بهاری دیر...

حال که نمی روی، خدا حافظ!  

       

مرا فریب باش، آرام کن! 

                          

یاد باد آنکه نهانش نظری با من دلسوخته بود..



                    

و این بود زندگی...

کمربند را محکم می بندم،به صندلی تکیه میدهم
ذهنم را می تکانم تا دلخوشی هایم را پیدا کنم..
بوی دود خیالم را سیاه می کند
نزدیک چهار راه که میشویم
پاتروش مشکی از ورود ممنوع به درب کنار راننده میزند
و من پرت می شود
معلق در فضا هستم و پاترول دور سرم می چرخد
 سمت چپ راننده ی موجه آن زنی مفاتیح می خواند
سر من به نوک تیز جدولی با ستون های پی درپی سیاه و سپید می خورد
خون روی گودی آسفالت جمع میشود
افسر به راننده ی پاترول سلام نظامی میدهد
با تکه پارچه ای که در گوشه ای افتاده
گردنم را میگیرد
از ترس مس میت!
 و به کنار جوی میکشد
تا خونم آسفالت را نجس نکند!
صدای همهمه ی جمعیت مرا به فکر می اندازد
شاید اتفاقی تازه افتاده؟
کمی مانده بود به ۲۲.
جمعیت صلوات میفرستند!
بوی جوراب هایشان نفسم را تنگ میکند
احتمالا سر صلاة ظهر بوده که سراسیمه از مسجد بیرون دویده اند
خوشحال میشوم.برای شادی روحم دعا کنند..
با چشم چپم نمره ی دولتی پاترول را حفظ می کنم
دل خوشم که با دعوت یاران آمده و با ضربت آنان می روم!
پتوی طوسی روی سرم می اندازند و دیگر جایی را نمی بینم
صدای گاز پاترول مرا یاد ناقوس کلیسا می اندازد!
مرا سوار بنز نقره ای می کنند
یکی می گوید واردات خودرو برای حمایت از اموات داخلی است!
هیچ چیز به اندازه ی دلسوزی آنان آزارم نمیدهد!
آخرین کلمات چیزی شبیه این بود:
قطعه ی ۸۴-شماره ی ۱۳

----حضور همه ی شما سروران گرامی موجب شادی روح آن فقید سعید
 و تصلی خاطر بازماندگان است---