دیروز از آکسفورد که بر می گشتم توی اتوبوس یه زن و شوهر
تقریبا نود ساله به بهانه ی آفتاب سوزان! جاشون رو تغییر دادن و
اومدن کنار من نشستن..
من هم توی حال خودم بودم و داشتم به سلّانه ی علیزاده گوش می دادم
و حال و حوصله ی حرف زدن نداشتم.
- هوای خوبیه.نه؟
- (با لبخند و بی آنکه گوشی رو از گوشم در بیارم...)
فقط یه کم آفتابش داغه!
- آره . ما هم واسه همین اومدیم این ور.
- (لبخند احمقانه!)
- دانشجویی؟
- نه . کار می کنم.
- مسلمونی ؟ (با خنده)
-  زیاد! (گوشی رو در میارم و با حوصله موزیک رو قطع می کنم)
تازه بدتر ... ایرانی هم هستم!
- (خنده ی ناچاری) اوه ... تهران؟
- آره !
- ( مرد ، شروع می کند بخشی از علی بابا رو به زبان عربی خوندن )
- ولی این عربیه .. ما فارسی حرف می زنیم!
- آره..ولی علی بابا ، ایرانیه؟
- فکر کنم داستانش مربوط به بصره است . بصره الان توی عراقه.
- (بی مقدمه) تعداد زیادی مسیحی در زمان امپراطوری سیروس
در ایران کشته شدند..
- من تاریخم خوب نیست! شاید ایران نبوده و عراق بوده !‌ (خنده)

- شاید !!! اما در اثر همون ظلم امپراطوری ایران محو شد..
(سکوت ... مرد از جیبش چند تا کاغذ در می آورد)
چقدر در مورد مسیح میدانی؟
- مسلما کمتر از چیزهاییه که نمی دونم..
- (با خنده ی خوشحالی!) خوب اینا رو یه نگاهی بکن.
 - (بخش هایی از Hebrew Bible ..)
قسمت های خوبی رو انتخاب کردین!
- ( با کمی تعجب) ببخشید؟
- منظورم اینه که خیلی به نکات جنجالی نپرداختین و فقط در مورد
عشق به خدا و اینها گفتین.
- به نظر ما . عشق به خدا ضرورته!
-  ( یاد جمله ی نادر ابراهیمی می افتم)
عشق به خدا هم ضرورته .. و هم حادثه !
- قشنگ بود ..
- من اینها رو خوندم..
- جدی؟
- آره من پارسال دو تا دوست مسیحی داشتم و
همراه با اونها کلیسا هم می رفتم!
- عالیه! من در لندن یه کلیسای مسیحی می شناسم که
اکثرا ایرانی ها هستن اونجا. می خوای معرفیت کنم.

- (کمی جدی) نه .
- چرا ؟
- من به اندازه ی کافی ایرانی دیده ام اینجا ! 
- (سکوت...)
- ( خنده ی احمقانه)
میدونین حتما که ما به مسیح معتقدیم.
- آره.. البته نه به اون صورت که ما می شناسیم .
- شما اصلا بخش مربوط به مسیح رو در قرآن خوندین؟
- ( با کمی بی اعتنایی ) نه .. فرصتی نشده.
- ( با خنده ی بدجنسی) امیدوارم فرصتی پیدا کنین و بخونین...!

سکوت کمی طولانی میشود و من دوباره موزیک را روشن می کنم.

- (بی مقدمه و به صورت تلافی) در مورد احمدی نژاد چی فکر می کنی؟
- (با خنده) به نظرم بهتر بود اینو اول بپرسین !
- (خنده ی احمقانه) نه من کاری به سیاست ندارم. فقط حرفاش
در مورد اسرائیل و هولوکاست هستش که نفرت انگیزه.
- ( سکوت)
- تو اینطور فکر نمی کنی؟
- (سکوت..جلوی خودم رو در گفتن -نه- می گیرم)
- البته توی ایران هم خیلی ها ازش متنفرن.
مردم ایران قبلی رو بیشتر دوست داشتن.
- ( یکی از گوشی هام رو به گوشم میذارم!)
من که نه..

مردم رو نمی دونم .
اما من خودم رو با مردم تنظیم نمی کنم.
به نظر من ایشون آدم خوبیه.
مشکلات رو هم می فهمه . اما بلد نیست حلشون کنه.
واسه من از این جهت از دوتای قبلی بهتره.
در مورد اسرائیل هم احتمالا مثل امپراطوری ایرانیان بشه!
(با خنده)
- هولوکاست چی؟
- گفتم که تاریخم ضعیفه . فقط میتونم بگم که الان داره
ازش سوء استفاده میشه. هولوکاست امروز در فلسطین و عراقه.
- (خنده ی زشت)

سکوت طولانی..
- (از اتوبوس پیاده می شن)
روز خوبی داشته باشی.
- شما هم ...

لا حبیب الا هو و اهله ..

۱. بنده ی طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سر مست ... خریدار من است!

۲. تنها دل خوشی ام به همین اشک هاست
که همیشه با ربنا همراه می شود
و بی هیچ چشم داشتی
جاری می شود..

۳. دل آرامی که من دارم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه
از این پس اهل تقوی را ..

دروغ چرا ... هنوز قلبم می لرزد..

تو از شکار من میای...



۱.
مسافرت نرفته بودم . تقریبا داشتم فرار می کردم
از نقشه ای که برای خودم کشیده بودم..
یاد آن حرف مرد لاهیجی می افتم که با لهجه ی غلیظ
می گفت : حالا دیگر خودم رو پرت می کنم توی آب...
و لاف میزد ..
اما من خودم را می شناسم. اهل لاف نیستم.
آدم خطرناکی هستم . مخصوصا وقتی روی دم خودم پا می گذارم.
حرف گوش کن نیستم مخصوصا وقتی که
به نصیحت نیاز دارم
و چشم به راه کسی ندارم
وقتی هیچ کس دیگری برایم نمانده است.
آدم ها برای احمق بودن راه های مختلفی دارند
من هم راه خودم را می پسندم..

۲. به صادق می گفتم :
بزرگ ترین نعمت تنهایی برای من این بود که ابعاد متافیزیکی
در شخصیت من رو بیشتر رشد داد.
حالا خوب می فهمم شاید ده سالی از خودم بزرگترم..
من به چیزهایی مجبور شدم فکر کنم که در شرایط عادی
و در همهمه ی در -کنار داشتن- ها نمی شد ..

اما معتقدم آدم باید در کنار اینها ظرفیت خودش را هم زیاد کند
و گر نه ممکن است از فکر اشباع شود و بمیرد..
من آدم کم ظرفیتی هستم از دید خودم.
و خیلی احتمال دارد که بمیرم.

من به نظرم امثال صادق هدایت ها . آدم هایی بودند منحرف
با ابعاد متافیزیکی بالا ولی بی ظرفیت.
و به جایی رسیده بودند که می فهمیدند که زندگی بعد از این
دردناک است هر چه باشد..

۳. من قیصر را خیلی دوست دارم. درست مثل سید ..
مخصوصا آنجا که می گوید :

آخر دلم با سربلندی می گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم...

شب هجرم چه می پرسی که روز وصل حیرانم ...



واقعیت را نمی شود و نباید انکار کرد مگر به عمد .. و به عمد باید که انکار کرد !
من آدم بی ادعایی شده ام که هیاهوی سابق را که تو شور جوانی می گویی اش
ندارم و دیگر نمی خواهم که داشته باشم هم...
من بی آنکه از گذشته ی خود پشیمان باشم از گذشته ی خودم پشیمانم..
من حالا خوب می دانم جواب -تو که هستی- های سرنوشت خودم را با چه
کلمات سنجیده ای بدهم که همه ی حادثه ها را ساکت کند..
حکایت روزها و شب های من در اینجا مثل خیلی های دیگر نبود
و خیلی ها فکر می کردند که شاید من مثل خیلی ها نیستم..
و مثل خیلی ها نبودم..
من دلم نمی خواست خوب باشم
من دلم نمی خواست محبوب مردم باشم
من دلم نمی خواست معاشرت را یاد بگیرم
من از هر آشنایی نفرت انگیز رسمی بیزار بودم
من از هر علاقه ای که به اسم عشق عرضه می شد فرار می کردم
تا مسموم چهره های بزک کرده نشوم..
من از بی خدا بودن می ترسیدم
من از کنار آدم های بی خدا بودن می ترسیدم
من از عشق های بی خدا می ترسیدم
من از خدا می ترسیدم و
از آدم هایی که از خدا نمی ترسیدند می ترسیدم..

من می خواستم کمی چیزی باشم که می خواهم..
من به خیلی ها حسودی ام میشود
خیلی هایشان نیستند که حسادت را در من شعله ور کنند
و خیلی هایشان هستند اما نه بین آدم هایی که می بینم..
من به کوتوله های خندان معتاد شده ام
و عشق هایم مثل رنگ ماتیک رفتنی شده اند
...
بدهی هایم تمام شده اند
هر چند برای رفتن عجله ای ندارم..

اما انگار همین نزدیک است..