آن شب که من از غم به دعا دست برآرم..



پ.ن : الحمدلله رب العالمین

شهادت می دهم که تو خدای خوبی برای من بودی
و من بنده ی بدی برایت ..
من به خودم ستم کردم..
و تو درست جایی که مستحق خشمت بودم
بر من بخشیدی . ..
و من هیچ نعمت این دنیا را
به اندازه ی شیرینی بخشش ات دوست نداشتم...
الهی انت کما احب
فجعلنی کما تحب
..

پ.ن : از خدا می خواهم که عاقبتم را ختم به خیر کند
وقتی می بینم کسانی را که از هر جهت از من بهتر بودند
ولی دست آخر به خطا رفتند..

پ.ن :
حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم..

هذا الذی رزقنا من قبل ...

نشود از سر من سایه ی عشقت کوتاه  .. .



پ.ن :‌ دعای عرفه خیلی خوب است..آرام است..رها است
اما با اگر با بغض بخوانی اش
چیز دیگری است..
اگر دلت بداند که وقت نجوا کردن است 
با رحمن الدنیا و و الآخره و رحیمهما..

پ.ن :  یادت هست گفته بودم که آنجا که امام می گوید
و فی سفری واحفظنی..
از همه جا بیشتر به گریه می رسد؟
..
باز هم می خواهم همین را بگویم..
 ..

مرا دلی که صبوری از او نمی آید . ..



پ.ن :
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را ...

پ.ن :  شاید بدانی اما.. داشتم به خود می گفتم
این روزها چقدر صبر می خواهد نبودنت...

زلف بیفشان که مرا
در طلبش عمر گذشت ...



پ.ن : بگذار ندانستن هایم را طعنه زنند
هر چند من هم دوست داشتم که بدانم
اما من تو را بی آنکه بدانم دوست دارم
بی آنکه حتی رمزی از لبانت به رویم گشوده باشد
بی آنکه حتی دیده باشم ات.
برای من این ندانستن ها و ندیدن ها
همه نشانه است که باید به دنبالت بیایم
و این زندگی من است..

پ.ن : به قول سعدی :

من خرقه فکنده ام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ ..

پ.ن :
چقدر رسانه های شیطان تلاش کردند
که بگویند این انقلاب ها ،جنبش اسلامی نیست..
حالا ببین..یکی پس از دیگری
دولت های اسلامی سرکار می آید
و لیست تحریم های شیطان بلندبالا تر می شود
..
دنیا روزهایی را خواهد دید
که ملت ایران و جوانهای مومن و انقلابی اش
محبوب دل عالم می شوند..
و قدر استقامت و جانفشانی هایشان را 
همه می فهمند..
خدا کند البته آن روز
ما نباشیم
...

پ.ن : رب انی اعوذ بک من همزات الشیاطین
و اعوذ بک رب ان یحضرون ..

حیف باشد مه من این همه از مهر جدایی . ..



پ.ن : تا حالا برایت نگفته بودم شاید.. اما گمان می کنم
اشک هایم دارد راه به جایی می برد که تو از قضای دلم
با تمام لبخندهای همیشه ات..آنجا نشسته ای..

پ.ن :داشتم به لحظه ای فکر می کردم که دستت را می کشیدی رو خاک
که خوب نرم شود برای امانتی که به تو سپرده بودند تا مخفی کنی در دلش..
در دلت .. در دل تاریخ ..
و شاید می دانستی که دیگر حتی خودت نمی بینی اش..
و میدانستی که این خاک ها که در کف دست جمع می کنی
تو را قدم به قدم از عشق ..جدا تر می کند

هنوز انگار وقت دارم..
دلم می خواهد مثل باران
تمام شب را یکسره ببارم..

پ.ن :
و واژه های من هنوز
در تو نمی رسد
..
افسوس