ای صبا ، مگذر از اینجا که در این دوزخ روح
خاک ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست
در بهاری که بر او چشم خزان می گرید
به غزلخوانی مرغان چمن حاجت نیست
لاله را بس بود این پیرهن غرقه به خون
که شهیدان بلا را به کفن حاجت نیست
قصه پیداست ز خاکستر خاموشی ما
خرمن سوختگان را به سخن حاجت نیست...


و هو خیر الفاصلین...


اللهم احکم
 بیننا
و بین قومنا
فانهم غرونا و خذلونا و قتلونا...

پ.ن:حالا دیگر تو هم تنها نخواهی بود!

در قحطی مرد پایمردی گنه است

زخمت بزنند و برنگردی گنه است

در محکمه گناهکاران زمین

انکار گناهی که نکردی گنه است..

چه نعمتی است این -نشناختن- و -شناخته نشدن-...
بهترین روزهای دانشگاه برایم همین لحظات رو به مرگ است..
تقریبا کسی را نمی شناسم،آنها هم که میشناسم
سرشان به کار خودشان است..اندوه مهربانی است
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
جالب است،وقتی نیستیم هم برایمان گناه میتراشند!
این روزها هر کدام از دوستان و هم کلاسی هایم را می بینم
خوشحال میشوم..آخر میدانی
هنوز هم برایم هیاهوی کودکانی که از مدرسه باز می گردند
دلنشین ترین موسیقی دنیاست...

پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست...

ز  خاکستر من ، بوی محبت می آیـد...


شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر..