غم غربت اومده دخیل ببنده به دلم
به خیالش دل من ، پنجره ی فولاده...
سید حسن حسینی
پ.ن : خیلی دلم می خواست با بچه ها باشم...
همیشه از دوستام جا می مونم...
دلم می سوزه وقتی شماها اونجا هستین
من باید اینجا...گرفتار این مسائل...
به قول شهید کاظمی :
قطعا اشکال در خودم است...
پ.ن : وقتی خبر را به دکتر می دهم که دیگر نیستم
انگار صدایش به یکباره فرو می کشد...
دیگر مهم نیست.من تصمیم خود را گرفته ام.
فاذا عزمت فتوکل علی الله...
شاید بهترین بدرقه را باید از آن حافظ بدانم
با این ابیات که از رهگذر تفال نصیبمان کرد :
ما بی غمان مست ، دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام بادهایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستادهایم
کار از تو میرود مددی ای دلیل راه
کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح سادهایم
باشد که شبی باشد و درویش ِ تو باشم
یعنی که من ِ سوختهدل پیش ِ تو باشم
از هر دو جهان بهتر و زیبنده تر است آه
آن لحظه که در آتش ِ تشویش ِ تو باشم
هم شاعر و هم راوی ِ این وحی ِ عزیزم
شطرنج ِ خراشیدهرخ ِ کیش ِ تو باشم؟
من ساکن ِ چندین ملکوتم . نپسندند
در دست ِ ستمهای ِ کم و بیش ِ تو باشم!!!
پس دست بزن خنده بریز از دهن ِ خویش
تا صبح که بیگانهترین خویش ِ تو باشم...
پ.ن :
فکر کنم گلادیاتور باید تصمیم سختی بگیرد!
شکستن عهد چندین ساله...
مجبورم!
فکر می کردم این شاگردان جوان لیاقت جنگیدن
را دارند!
اما نه جنگ را می شناسند و نه هدف را.
نه خود را و نه گلادیاتور را!
مهم اینست که دیگر از بودن در این مجموعه
احساس لذت نمی کنم!
تمام شد.
خداحافظ!
از کوی ِ تو ره گم نکنم خانۀ خود را
دیوانه شناسد ره ِ ویرانۀ خود را
مستیم و ره ِ کوی ِ تو نادیده! سپاریم
با اینکه ندانیم ره ِ خانۀ خود را
از آتش ِ دل ، شب همه شمعی بفروزم
تا گم نکند غم ره ِ کاشانۀ خود را !
بنما رخ و بنگر که دهد جان و نداند
شمعی که نیفروخته پروانۀ خود را
مجمر شدم از خویش و دریغا که ز ِ ساقی
بگرفتم و دادم به تو پیمانۀ خود را . . .
پ.ن : . . .