چراغی در آن دشت
سوسو نمی زد

و رامشگر باد
چنگی به تار هیاهو نمی زد!

مرا دید
و خندید
و در باد گم شد...

زنی باستانی
زنی ارغوانی
که گیسوی آشفته اش
با دلم مو نمی زد!

سید حسن حسینی



پ.ن : منو ببخش ...

پ.ن : به من میگه : تمام شیرینی این دیدار دوباره
به تلخی خداحافظی اش نمی ارزد!

زندگیه عجیبیه!

...


بیده الخیر
و هو علی کل شی قدیر...

یه آسمون شرجی ، یه بغض بی اراده...



زندگی خیلی سریع می گذره...
و من مثل همیشه مجروح ثانیه های در گذر هستم...

زندگی دانشجویی من در پاریس
به نظر میرسد تمام شده است!
هر چند حکایت همچنان باقی است...

دیروز با بچه ها خداحافظی کردم...
روز اول که می آمدم خودم را آماده کرده بودم
برای آنکه دوستم نداشته باشند!
اما...

اما حالا می فهمم سنگ دل شده ام!
وقتی بغضم نمی گیرد وقتی Samuel
با چشمان اشک آلود می گوید :

دلم برایت تنگ می شود...

یا وقتی Eser با لحنی که تمام و کمال
صاف و صمیمی بود می گوید :

یعنی دیگر تو را نمی بینم؟
و سکوت می کند

و من چون -ندیدن ها - دیده ام و
سنگ دل شده ام ! می گویم :

نمی دانم
اما دنیا خیلی کوچک است...

یا وقتی Alberto
برایم می نویسد :

محمد!
میدانم که فردا می روی
و دلم می خواهد بیایم و خداحافظی کنیم
اما بهتر است که با همین ایمیل ...
اینگونه برایم ساده تر است!

-----------

پ.ن :‌ سنگ دل شده ام!
اما...

اما باز هم وقت رفتن است...
وقتی بارهایم را می بندم برای رفتن ...
همیشه یک حس غریب دارم
یک شوق وصف نشدنی
و یک دنیا شرمندگی....

هم تازه رویم هم خجل
هم شادمان هم تنگ دل

کز عهده بیرون آمدن
نتوانم این انعام را...

پ.ن : از خدا می خواهم عذر را در تقصیر و غفلت بپذیرد
و باری را که از دوش من سنگین تر است بر عهده ام نگذارد...

هذا مقام العائذ بک من النــار...

چقدر این آیه را دوست دارم که :

فاطر السموات و الارض
انت ولیی فی الدنیا و الاخره
توفنی مسلمآ
و الحقنی بالصالحین...

دل من در هوس روی تو ای مونس جان

همچو خاکی است که در دست نسیم افتاده...




پ.ن : احساس می کنم سربازانم در برابر چشمانم
یکی یکی کشته می شوند
و من باید بایستم تا از آن گوشه ی حادثه تیری بیاید
و نگذارد تا غرور نیمه جانم زجر بکشد...

پ.ن : چند قدم به رهایی بیشتر نمانده...
اما
من از رهایی نیز می ترسم!

این روزها مدام دلشوره های قدیمی
و اضطراب های سال خورده
تعقیبم می کنند...

چند قدم....

مهتاب مرده است
در من ستاره نیست
اما به چشم تو سوگند می خورم :

از آسمان پُرم!

تازه گاهی می فهمم حافظ را به کجا رسانده اند که
بگوید :

چارده ساله بتی چابک و شیرین دارم!

...

پ.ن :‌ سیمین بهبهانی جایی گفته :
دشمنان جسمم
و دوستان شعر من هستند!
...

پ.ن :‌ 
دشمنان و دوستان هیچ جای من نیستند!

پ.ن :‌ یک روز پدر یاناروس را دید.پیش او رفت و گفت:

- پدر من نمی دانم خدا چیست اما این را میدانم که
من فقط یک مسگر هستم با کله ای صلب و قلبی صلب.
یک تکه چوب سخت.
با این همه اگر من دنیا را خلق کرده بودم
کار تمیزتری تحویل میدادم...

کشیش خندید.

...
برادرکشی/نیکوس کازانتزاکیس