خب بایدم اینطوری نگاهت کنه.اینجا برای اینکه کسی شنبه ها بتونه بیاد دانشگاه
باید از شب جمعه! اسم بنویسه و کلی هماهنگی کنه و من چون همیشه جمعه ها
به این نتیجه می رسم که باید شنبه رو هم در محیط باصفای دانشگاه سپری کنم
طبق معمول با حرکات انتحاری وارد دانشگاه میشم. به این صورت که خوابگاه ما
در داخل خود دانشگاه واقعه و یه در به بیرون داره و یه در به درون!
و این « در به درون» خیلی مهمه ! و شنبه ها قفله و ... یه دو متری پرش با مانع نیاز داره
که وارد دانشگاه بشین!

حالا این مورد به کنار...این هفته شمردم دیدم صرف نظر از تفریحات سالم! که
در خواب و خوردن و چت خلاصه میشه! نزدیک صد و چهل ساعت کار کردم!
که در عمر کاری من یه رکورد محسوب میشه. به همین دلیل ضعف عارض شده است
و ناحیه ی بصل النخاع دیگر به این سادگی ها جوابگوی نیازهای تعادلی نیست...

امروز وقتی داشتم از درب خروجی رد میشدم برای اولین بار افسر پیل پیکر دم در
را دیدم و لبخند همیشه به لبم را با یه سلام بلند و بالا تقدیم کردم که دیدم
بدجوری به چشمام نگاه میکنه و در همین زمان چشمم به مونیتور کنار دستش افتاد
که دقیقا محل پرش من رو ۲۴ ساعته داره نشون میده!
با نگاه یه سری حرف ها به هم رد و بدل کردیم و خدا خیرش بدهد فهمید که حساب
ما جداست! که اگر قرار بود به این چیزها به ما گیر بدهند ۲۴ که هیچ ۲۳ را هم پر نمی کردیم!

چند دقیقه ای نگذشته بود که خداحافظی کردم و ده متر جلوتر از درب خروجی دانشگاه
دنیا دور سرم قیلی ویلی رفت و شاتالاپ خوردم زمین ...
یه دفعه دیدم این افسر مهربون دوید بالای سرم و بلندم کرد و احوالاتم رو پرسید
که با اشاره ی دست! گفتم خوبم ! و باز هم این مامور جوانمرد چیزی به زبان نیاورد
اما من از نگاهش خواندم که میگه : تو اون دو متر رو می پری ایراد نداره اما چتو
این مسیر به این صافی رو می خوری زمین!
( و بعد میشد حدس زد از نگاهش که فهمیده : در کل زندگی هم همینطورم!)



پ.ن : چنین گفت با خود زنی بدحجاب:
طلایی کجایی که یادت به خیر !

پ.ن‌ : اگر عمر دیگری داشتم
آدم بزرگی میشدم شاید
فعلا می خواهم کوچک بودن را
با تمام زیر و بم هایش
تجربه کنم!

پ.ن : می گفت : تاریخ تمدن بشری از آنجا آغاز شد
که آدم ها به جای سنگ ، واژه ها را به سوی یکدیگر نشانه رفتند...

یادت به خیر ...

شاخه‌ای گل در دست
شاعری قامت بست
بعد با نام خدا
چند رکعت ، تن گل را بویید...




شاعری
فاصله ی  گلها را ، طی می ‌کرد...
با نفس ، رایحه‌ها را
می ‌چید!



شاعری روی زمین
سیب سرخی را دید.
زیر لب فاتحه‌ای خواند و گذشت...!

پ.ن : یادت به خیر سید!
خاطره ای خواندنی خواندم
به قلم احمد نادمی...

به نام خداوند تاریخ ِ علم!

بزن تیشه ی جهل بر بیخ علم!

«آن که هنوز زنده است،
نگوید «هرگز»،
آن چه ثابت و پابرجاست،
ثابت و پابرجا نیست،
دنیا این چنین که هست نمی‌ماند....»

برتولد برشت



پ.ن : این عکس را گرفتم... میگذارم اینجا برای روز مبادا !
بروکسل- اتحادیه ی اروپا

---------

پ.ن : «زنها، همیشه در لحظات بزرگ ترک و تسلیم، آنگاه که هر امیدی باطل می‌نماید،
می‌آیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی بازگردانند

پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند
رومن گاری


پ.ن : رزومه نوشتن دقیقا یعنی احساس دیدن
یه دختر آرایش کرده منتظر تاکس خالی!

بچه به آینده ت لگد نزن!

پ.ن : تمام سایت های خبری غیر از «فارس نیوز» از امروز تحریم اند!
واقعا آدم دلش می گیرد می بیند اینها به چه روزی افتاده اند
خیر سرمان سال اتحاد ملی است!
خاک بر سر اون -انتقاد از سر دلسوزی ای- بکنن
که باعث بشه آدم سایت بی بی سی رو که می خونه
احساس آرامش بیشتری بکنه نسبت به خزعبلات این قبیله!

-------------------------

شرمنده از همه به خاطر این پست
دلم از بعضی ها به هم می خورد
وقتی حرفهایشان را می شنوم!

دلم می خواهد تمام و کمال روی صورتک های عروسک های
حال به هم زن اطرافم استفراغ کنم. حرفیه؟

چه دنیای زشتی ...

شما احمق ها هم از تحریم این زشت ها می ترسین!

پ مثل پلیکان...

رفتی مرا تنها
به دست غم رها کردی
به جان من خطا کردی
مرا دیگر نبینی...

پیدا شدی باز هم
تو در جام شراب من
از این حال خراب من
بگو دیگر چه خواهی...

اشکی که ریزد ز دیده ی من
آهی که خیزد ز سینه ی من
رنگ تمنا ندارد
رنگ تمنا ندارد

تو آن گل مریم سپیدی
بی تو دلم شوری و امیدی
دیگر به دنیا ندارد
دیگر به دنیا ندارد
...



پ.ن : من با ماه قهرم...

« آنچه هستی ، هدیه ی خدا به تو است
و آنچه می شوی ، هدیه ی تو به خدا است
پس بی نظیر باش*»

*...نه...خودت باش!

پ.ن : الهم انی اشکو الیک ...

یاد قبل ها به خیر که
- نهانت نظری با من دلسوخته بود-
این روزها که نهان و آشکار
همین تنهایی ۱۲ متری است
که قد می کشد و بزرگ می شود...
و نیشخندهای موزون
بر بی تفاوتی هایم پرداخت می شود

تازه می فهمم پابلو نرودا آن روزها چه می گفت که :
هوا را از من بگیر
خنده ات را نه !

التهابم از حضور گرم توست

آفتاب را ، بهانه می کنم ...



اسئلک حبک و حب من یحبک

...

 خورشید از فراز سرم به شکی کنایی
می تافت
،
چند قرن آن طرف تر
درست رو به روی حسرت های من
زنی پشت به آینه
چون تیغی برهنه
نشسته بود
و گیسوی سپری شده اش را
در باد
،
می بافت !

سید حسن حسینی


پ.ن : معشوق من ... تمام و کمال زمینی است
که اگر نه در چشم من می آمد
نه معشوق من بود!

آفتاب اگر آفتاب است بر دلم گواه است...
 اگر سایه دارم دلیل بر تاریکی نیست...

ای آفتاب خوبان ...