ما به عشق تو دل بستیم ، یا علی...



نه پیامی در راه
نه نسیمی در کوه
میوه ی این باغ
اندوه...
اندوه !




آغاز من تو بودی و
پایان من تویی

آرامش پس از شب توفان من
تویی...

پ.ن : زندگی ام اینجا به انفعال در برابر
سرنوشت افتاده است.
اینطوری نمیشود!
تصمیم جسورانه ای دارم برای
تغییر!

پ.ن :‌ دوستی مسیحی امروز به من گفت :
تو چندمین نفری هستی که در زندگی می شناسم
که حرف های عجیب میزند...اما تنها نفری هستی که
کارهای عجیب هم می کند !
گفتم مثلا چی!
گفت اینکه وقتی وارد یه جمع میشی به همه سلام می کنی
ولی از کناری هات فقط خداحافظی می کنی :دی!

پ.ن : «آزادی نه گرفتنی است
و نه دادنی
بلکه آموختنی است...»

مهندس بازرگان!

- من هم همین نظر رو دارم
اما نه فقط در مورد واژه ی آزادی
به نظرم همه ی «زندگی» همین وضع رو داره!!!

- در هر صورت دست کم مرگ آموختنی است
و نه گرفتنی و نه دادنی!
و ثانیا تنها آرزویی است که هر کس
روزی به آن می رسد!

اینجام نمیشه گریه کرد‌ ؟؟؟؟

باید از آنچه رفت می نوشتم...
اما نمی دانم چرا اینقدر کم حوصله شده ام.
شاید باور نکنی که گاهی صبح که شب می شود
تمام دل خوشی ام به خاطرات قدیمی است
و لذت خفیف و شیرینی که زیر زبانم می ماند...

می خواهم بروم به تمام اینها...تمام آنها که از آرزوهایشان کاخی ساخته اند
 با ستون های ضخیمی از لذت و فراموشی
می خواهم بروم.. به همه شان بگویم که این لذت خفیف
و حتی کمی سوزناک من ، هزارها بار از تمام لذت های باستانی
و کلاسیک شما ترد تر و لطیف تر است و آرام تر ...

گاهی درد نفسم را می برد
و صدایم بوی کافور می گیرد
و موسیقی های خوش فکر و خوش تراش
عشوه کنان از برابرم می گذرند و من نگاهم را به
زمین می دوزم و سایه های پی در پی را می شمارم...

می خواهم شعر بگویم ولی نمی توانم
کلمات هم حوصله ی هم آوایی ندارند
هر کس می خواهد برای خودش یک جریان باشد و
ادعای حیثیت بکند و از قطره بودن طفره برود...
من مانده ام میان این هجوم مجهول حقیقت ها
و تیغ عریان تاریخ که چندین قرن و بیست و چند سال
بر حنجره ام ماتم زده است و بوسه های سبز
مجال فکر و اندیشه ام نمی دهند..

حافظ می گوید :

از بهر بوسه ای ز لبش ، جان همی دهم
اینم همی ستاند و آنم نمی دهد...

فقط یک‌بار خوشحال بودم،
روزی که زیر یک چتر ایستاده بودم.

آنتوان چخوف

بیا و
از گوشه ی خیابان زندگی ام
بردار...

مسافرت تنهایی هم احوال خودش را دارد...
دلم می خواهد به خیلی چیزها فکر کنم...
گفتم که پیر شده ام ! آخر خاطراتم زیاد شده اند
دلم می خواهد به شبی فکر کنم که
اتاقی را که هر شب با صدای وحید می خوابیدم و
با صدای دکمه های کیبورد و نگاه مهربان و گاهی نگران حمید
نمی خوابیدم...(می خوابیدم و نمی خوابیدم...)
 این بار برزخی بود که دلم می خواست سرم را زیر بالشت
فشار دهم تا صدای نابهنجار تنهایی قبلم را مچاله نکند...
دلم می خواهد به خیلی چیزها فکر کنم
حتی به روزهای بد !
نمی دانم چرا روزهای بد هم این روزها اینقدر برایم خوب شده است
پیر شده ام...اما حسرت بازوهایم را می خورم که تشنه ی دلبستگی بود...
آی ی ی ...

به دل آرام شکایت می بردم که حتی اینجا هم برای حرف زدن
در مضیقه ام. یعنی اینجا هم نمیشود گریه کرد؟!